کلمه جو
صفحه اصلی

صقر

فارسی به انگلیسی

kestrel

عربی به فارسی

قوش , شاهين , باز , توپ قديمي , بابازشکار کردن , دوره گردي کردن , طوافي کردن , جار زدن و جنس فروختن , فروختن


فرهنگ فارسی

پرندهای شکاری که به فارسی آنراچرغ یاچرخ میگویند
( اسم ) ۱ - چرغ چرخ . ۲ - هر مرغ شکاری از باز شاهین و جز آن جمع : اصقر صقور صقار صقاره صقر .
خرما که از وی دوشاب سازند

فرهنگ معین

(صَ ) [ معر. ] (اِ. ) ۱ - چرخ (جان . ). ۲ - هر مرغ شکاری از باز، شاهین و جز آن ، ج . اصقُر صُقور، صِقار، صِقاره ، صُقر.

لغت نامه دهخدا

صقر. [ ص َ ] ( ع اِ ) چرغ. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( غیاث اللغات ). چرخ. || هر مرغ شکاری از باز و شاهین و جز آن. ج ، اَصقُر، صُقور، صُقورَة، صِقار، صِقارَه ، صُقر. ( منتهی الارب ). هر مرغی که شکار کند. ( غیاث اللغات ). باز. ابوشجاع. ابوالاصبع. ابوالمنهال. ابوالجراء. ابوعمر. ابوعمران. ابوالمضرجی. ابن احلی. ( المرصع ) :
گر همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صد سخن ای نره صقر.
مولوی.
کرمک است این اژدها از دست فقر
پشه ای گردد ز مال و جاه صقر.
مولوی.
باشق. ( تحفه حکیم مؤمن ). مرغی است که گنجشک صید کند و بپارسی باشه خوانند و به تبریزی یانینا گویند و ابوعماره نیز گویند و گوشت وی گرم و خشک بود چون بپزند و خشک کنند و سحق کنند و دو درم از وی به آب سرد بیاشامند بناشتا سه روز، سرفه سرد و ربو را نافع بود و زهره وی نافع بود جهت ابتدا و نزول آب در چشم کشند قوه باصره بدهدو سرگین وی چون بر کلف مالند زود زایل کند. ( اختیارات بدیعی ).
در صبح الاعشی آمده : جمع آن بر اَصقُر و صُقور و صُقورَة آید و عرب این نوع را حُرّ نامد و اکدر و اجدل گوید. در «المصاید و المطارد» آمده : آن را بغال الطیر گویند چه از همه پرندگان بر آزار شکیباتر و در برداشتن غذای خشن تواناتر و از همه الیف تر و بر پرندگان دلیرتر است و مزاج آن از بازی و شاهین خنک تر بود و بدین جهت بر آهو و خرگوش برآغالد و بر پرنده چنین نباشد چه از آن بجهد و بخصوص از بازی راهبرتر بود و با مردمان زودتر خو گیرد و خرسندتر بود و خنک مزاج تر بود. آب نیاشامد هر چند که روزها بگذرد و نوعی از آن به گنددهان وصف شود و مسکن آن غارها و شکافهای کوه باشد و به سر درختان و بلندی کوه ها نشود و عرب آن صقرها که وحشی را بگریزاند بستاید و آن را که پرندگان الیف را بگریزاند مذمت کند و گوید آن بلادت نماید و فلاح نیابد و صقر، کرکی و مانند آن و بط و دیگر پرندگان آبی را شکار کند و صقر در پرش از همه بالداران پایدارتر و در دنبال کردن شکار از همه حریص تر است تا آنجا که گویند یکی از پادشاهان مصر بامداد جمعه در مصر بازی را به شکار کرکی فرستاد و هنگامی که مردمان به دمشق نماز جمعه می خواندند صقر و کرکی بجامع اموی افتادند و صقر را بگرفتند و لوح سلطان با آن بیافتند و بشناختند. نائب شام ماجرا بسلطان نوشت و صقر و شکار آن را بفرستاد. در المصائد و المطارد آرد که از الوان صقر سرخ و پیسه و سیاه مایل بسبزی یا سرخ مایل بسیاهی ( احوی ) و سپید و ابلق باشد و گوید مستحب است که صقر سرخ گون ، بزرگ سر، فراخ چشم ، تمام منقار، درازگردن ، پهن سینه ، ممتلی ءالزور، پهن میان ، بزرگ ران ، کوتاه ساق ، درازبال ، کوتاه دم ، سبطالکف ، درشت انگشت ، فیروزجی گون ، سیاه زبان باشد و نشستن آن قریب به قفا باشد و فراهم آمدن این صفات خرامیدن و وثاقت و سرعت آورد. ادهم بن محرز گوید: نخستین کسی که با صقر بازی کرد حارث بن معاویةبن کنده کندی است. روزی به شکار شد. دو شکارچی را دید که دام های چندی بر پا کرده بودند و گنجشکان در آن دام ها بیفتادند. این هنگام صقری از هوا بطلب گنجشکان بیامد حارث بفرمود تا دام هابرای شکار صقرها برپا دارند و چند صقر شکار کرد و گویند شکار کردن صقر طبیعی وی نباشد بلکه بدو آموزند بدلیل آنکه چون جوجه باز را از لانه آن بگیرند و تربیت کنند نیکوترین شکار را بگیرد چه شکار طبیعی اوست اما صقر را اگر از لانه گیرند و بزرگ شود جز خوراک خود شکار نکند. ( صبح الاعشی ج 2 ص 60 ). || شیرنیک ترش. ( منتهی الارب ). شیر سخت ترش. ( مهذب الاسماء ). || دوشاب. ( منتهی الارب ). || دوشاب خرما. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || آب برگردیده رنگ و مزه. ( منتهی الارب ). || دائره سپسجای لبد و هما صقران. ( منتهی الارب ). الدائرة خلف موضع لبد الدابةو هما اثنان. ( اقرب الموارد ).

صقر. [ ص َ ] (اِخ ) قاره ای است به مروت از زمین یمامة مربنی نمیر را. (معجم البلدان ). و بدانجا قاره ٔ دیگری است که آن را نیز صقر گویند. راعی نمیری گفته است :
جعلن اریطا بالیمین و رمله
و زات لغاط بالشمال و خانقه
و صادفن بالصقرین صوب سحابة
تضمنها جنبا غدیر و خافقه .

(معجم البلدان ).



صقر. [ ص َ ] (ع مص ) زدن کسی را به چوب دستی . || شکستن سنگ را به تبر بزرگ . (منتهی الارب ). سنگ را به میتین زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || افروختن آتش را. || زدن کسی را بر زمین . || لعن کردن کسی را که مستحق لعنت نباشد. || سخت شدن ترشی شیر. || سخت نرم تابش آفتاب . (منتهی الارب ). صقر الشمس صقراً؛ اشتد وقعها. (اقرب الموارد). || گرمای آفتاب در کسی اثر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) زن جلبی . (منتهی الارب ). قیادت بر حرم خویش . (تاج المصادر بیهقی ). || (ص ) صقرٌ صاقر؛ تیزنظر. (منتهی الارب ). ای حدیدالبصر. (اقرب الموارد). || (اِ) مویز. (منتهی الارب ).


صقر. [ ص َ ق َ ] (ع اِ) برگ عضاه و عرفط که افتاده باشد. (منتهی الارب ). ماانحت من ورق العضاه و العرفط. (اقرب الموارد). || عسل رطب و مویز و منه : هذا التمر اصقر من ذاک ؛ بمعنی اکثر صقراً؛ ای عسلاً. (اقرب الموارد). || نام جهنم . لغتی است در سقر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || مویز. (منتهی الارب ).


صقر. [ ص َ ق ِ ] (ع اِ)خرما که از وی دوشاب سازند. (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). || خرمای دوشاب ناک . (منتهی الارب ).


صقر. [ ص ُ ق َ ] (ع اِ) کذب صریح ، یقال : جاء بالصقر و البقر؛ یعنی دروغ صریح آورد، و آن نام چیزی است که دانسته نشود. (منتهی الارب ). جاء بالصقر والبقر؛ ای الکذب . (مهذب الاسماء).


فرهنگ عمید

= چرغ

چرغ#NAME?



کلمات دیگر: