غضاضت
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
غضاضة. [ غ َ ض َ ] ( ع مص ) غضاضة کسی ؛ تازه روی گردیدن او. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غضاضة شباب ؛ طراوت و تری و تازگی و جوانی. ( از قطر المحیط ). تازه شدن. ( مجمل اللغة ) ( مصادر زوزنی ). تازگی. طراوت. ( صراح ). || غضاضة طَرف ؛ فروخوابانیدن چشم را.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غض. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || غضاضة بصر؛ منع آن از چیزی که دیدن آن حرام است. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || برداشت کردن مکروه را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || کم گردیدن مرتبه کسی و برافتادن از پایه خود. || غضاضة صوت ؛ فروداشتن آواز را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). خفض آواز. ( اقرب الموارد ). آهسته کردن آواز را. || غضاضة شاخه ؛ شکستن و جدا نگشتن آن : غض الغصن غضاضة؛ کسره و لم ینعم کسره. ( قطر المحیط ). || ( اِمص ) خواری. کمی ، یقال : لیس علیک فی هذا الامر غضاضة؛ ای ذلة و منقصة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، غَضائِض. ( المنجد ). و در اقرب الموارد غضائض جمع غضیضة آمده است.
غضاضت . [ غ َ ض َ ] (ع اِمص ) خواری و ذلت و منقصت . رجوع به غضاضة شود : امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی ... تا بشتابیم و به مدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب ، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73). اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند نادر نیفتاد، و در این جهان بسیار دیده اند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 94). و لیکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کردن و چون رشته یکتا شد آنگاه هردو برافتند، و ما از این غضاضت برهیم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). گفت :ناصرالدین را لشکری بی اندازه جمع است و تجمل و سازی فراوان ... غضاضتی تمام باشد مجاورت کسی که در اهبت و عدت پادشاهی بیشتر از ملک باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 168). از هر آنچه به خلل خانه و نقصان جاه و غضاضت ملک و شماتت اعدا بازگردد تجافی نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاء ص 190). سلطان را برتلافی و تدارک غضاضت و مهانت که از آن نسب بدو رسیده بود تنبیه کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 434).
فرهنگ عمید
۲. آهسته کردن آواز.
۳. تروتازه شدن گیاه یا چیز دیگر.
۴. تازه روی شدن.
۵. کم شدن قدر کسی و فروافتادن از مرتبۀ خود، خواری، ذلت، منقصت.