کلمه جو
صفحه اصلی

متوطن


مترادف متوطن : باشنده، ساکن، مقیم، مجاور

فارسی به انگلیسی

choosing one's home, taking one's abode

مترادف و متضاد

۱. باشنده، ساکن، مقیم
۲. مجاور


فرهنگ فارسی

کسی که درشهری اقامت کندو آنجاراوطن خودقراربدهد
(اسم ) کسی که در جایی اقامت کند و آنرا وطن خود سازد : مولانا ... که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلد. قم که شهر من است بر سبیل عموم فرموده است ... جمع : متوطنین .

فرهنگ معین

(مُ تَ وَ طِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) اقامت کننده ، مقیم شونده .

لغت نامه دهخدا

متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] ( ع ص ) جای گزیده. ( آنندراج ). جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. ( ناظم الاطباء ). وطن کرده. وطن گزیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم : و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. ( سندبادنامه ص 218 ). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. ( سندبادنامه ص 83 ). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلده قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. ( تاریخ قم ص 4 ).
- متوطن شدن ؛ جای گیر شدن. مقام کردن در مکانی. ساکن شدن : در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596 ). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. ( تاریخ قم ص 25 ). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. ( تاریخ قم ص 216 ).
|| دل که بر چیزی شود. ( آنندراج ). کسی که دل بر چیزی می نهد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به توطن شود.

متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طَ ] ( ع اِ ) محل اقامت : شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290 ).

متوطن . [ م ُ ت َ وَطْ طَ ] (ع اِ) محل اقامت : شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290).


متوطن . [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] (ع ص ) جای گزیده . (آنندراج ). جای گزیده و مقیم شونده . ساکن و مقیم و باشنده در جایی . اهل جایی و متمکن در جایی . (ناظم الاطباء). وطن کرده . وطن گزیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم : و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. (سندبادنامه ص 218). چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم . (سندبادنامه ص 83). مولانا...که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلده ٔ قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است . (تاریخ قم ص 4).
- متوطن شدن ؛ جای گیر شدن . مقام کردن در مکانی . ساکن شدن : در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال دراین طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم ص 25). و به قم املاک خرید و آب و زمین پیدا کرد و متوطن شد. (تاریخ قم ص 216).
|| دل که بر چیزی شود. (آنندراج ). کسی که دل بر چیزی می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطن شود.


فرهنگ عمید

کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد.


کلمات دیگر: