کلمه جو
صفحه اصلی

خواهنده


مترادف خواهنده : خواستگار، خواستار، خواهان، طالب، سایل، گدا، متکدی

متضاد خواهنده : خوانده

فارسی به انگلیسی

beggar, solicitor, suitor, creditor, wishing, desirous

مترادف و متضاد

۱. خواستگار، خواستار، خواهان، طالب
۲. سایل، گدا، متکدی ≠ خوانده


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خواهش کننده درخواست کنده تقاضا کننده . ۲ - میل کننده رغبت کننده . ۳ - خواستار خواستگار ( دختر ) . ۴ - گدا سایل . جمع : خواهندگان .

لغت نامه دهخدا

خواهنده . [ خوا / خا هََ دَ / دِ ](نف ) محتاج . درخواست کننده . گدا. عرض کننده . (ناظم الاطباء). گدا. سائل . (یادداشت بخط مؤلف ) :
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را.

فردوسی .


بپاکی گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید.

فردوسی .


وزآن پس هر آن کس که بر وی نثار
بخواهنده دادی همه شهریار.

فردوسی .


دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی .

بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.

فرخی .


زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر.

فرخی .


گر همه خواسته ٔ خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای ونکند روی گران .

فرخی .


خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرین خوان .

فرخی .


ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان .

اسدی .


تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور.

مسعودسعد.


هست خواهنده خواه بخشش شاه
نه چو شاهان عصر خواسته خواه .

سنائی .


نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به .

نظامی .


بخواهنده آن بخشم از مال وگنج
که از بازدادن نیایم برنج .

نظامی .


هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود.

سعدی .


بشکرانه خواهنده از در مران .

سعدی (بوستان ).


چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری ؟

سعدی .


خواهنده ٔ مغربی در صف بزازان حلب می گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی . (گلستان سعدی ). || طالب . مبتغی . آنکه خواهد. (یادداشت بخط مؤلف ). خواهش کننده . (ناظم الاطباء) :
چه خواهنده رستم بود بی گمان
نپیچد ز رایش مگر آسمان .

فردوسی .


ولیکن چون فلک خرسندیم دید
ولایت درخور خواهنده بخشید.

نظامی .


- دادخواهنده ؛ طالب عدالت .
|| طلبکار. (یادداشت بخط مؤلف ) :
زکات لعل لبت را بسی طلبکار است
میان اینهمه خواهندگان بمن چه رسد؟

سعدی .


|| ملتمس . متمنی . (یادداشت بخط مؤلف ). متقاضی :
درگذر از جرم که خواهنده ایم
چاره ٔ ما کن که پناهنده ایم .

نظامی .


سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را.

نظامی .


|| مرید. (یادداشت بخط مؤلف ). || خواستگار. خواستار. آنکه زنی را برای ازدواج طلبد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
دختر خوبروی خلوت ساز
دست خواهندگان چو دید دراز...

نظامی .



خواهنده. [ خوا / خا هََ دَ / دِ ]( نف ) محتاج. درخواست کننده. گدا. عرض کننده. ( ناظم الاطباء ). گدا. سائل. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را.
فردوسی.
بپاکی گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید.
فردوسی.
وزآن پس هر آن کس که بر وی نثار
بخواهنده دادی همه شهریار.
فردوسی.
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی.
بوالمثل ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.
فرخی.
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر.
فرخی.
گر همه خواسته خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای ونکند روی گران.
فرخی.
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرین خوان.
فرخی.
ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان.
اسدی.
تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور.
مسعودسعد.
هست خواهنده خواه بخشش شاه
نه چو شاهان عصر خواسته خواه.
سنائی.
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به.
نظامی.
بخواهنده آن بخشم از مال وگنج
که از بازدادن نیایم برنج.
نظامی.
هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود.
سعدی.
بشکرانه خواهنده از در مران.
سعدی ( بوستان ).
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری ؟
سعدی.
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. ( گلستان سعدی ). || طالب. مبتغی. آنکه خواهد. ( یادداشت بخط مؤلف ). خواهش کننده. ( ناظم الاطباء ) :
چه خواهنده رستم بود بی گمان
نپیچد ز رایش مگر آسمان.
فردوسی.
ولیکن چون فلک خرسندیم دید
ولایت درخور خواهنده بخشید.
نظامی.
- دادخواهنده ؛ طالب عدالت.

فرهنگ عمید

۱. درخواست کننده.
۲. [قدیمی] واسطه.
۳. [قدیمی] گدا.
۴. [قدیمی] = خواستگار


کلمات دیگر: