کلمه جو
صفحه اصلی

برقرار کردن


مترادف برقرار کردن : ایجاد کردن، به وجود آوردن، برپا کردن، دایر کردن، تعیین کردن، معین کردن

فارسی به انگلیسی

build, establish, set, strike, to commission

to commission


build, establish, set, strike


فارسی به عربی

عين , معهد ، إحْلالٌ


عین , معهد ، إحْلالٌ
اسس

مترادف و متضاد

ایجاد کردن، به وجود آوردن


برپا کردن، دایر کردن


تعیین کردن، معین کردن


۱. ایجاد کردن، به وجود آوردن
۲. برپا کردن، دایر کردن
۳. تعیین کردن، معین کردن


establish (فعل)
تصفیه کردن، تصدیق کردن، معین کردن، برقرار کردن، مقرر داشتن، ساختن، فراهم کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، بناء نهادن، بر پا کردن، کسی را به مقامی گماردن، شهرت یا مقامی کسب کردن

appoint (فعل)
منصوب کردن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، واداشتن، مقرر داشتن

instate (فعل)
گماشتن، برقرار کردن، گذاردن، منصوب نمودن

institute (فعل)
برقرار کردن، تاسیس کردن، بنیاد نهادن

پیشنهاد کاربران

وضع کردن

مقرر داشتن


کلمات دیگر: