کلمه جو
صفحه اصلی

برشمردن


مترادف برشمردن : شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن، بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن، به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن

فارسی به انگلیسی

account, enumerate, number, tell, to enumerate

to enumerate, poll, recite


account, enumerate, number, numerate, tell


فارسی به عربی

استعراض

مترادف و متضاد

enumerate (فعل)
شمردن، برشمردن، یکایک شمردن، بشمار اوردن، محسوب داشتن

re-count (فعل)
تعریف کردن، برشمردن، باز گفتن، یکایک گفتن

شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن


بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن


به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن


۱. شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن
۲. بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن
۳. به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) شماره کردن حساب کردن .

فرهنگ معین

( ~. ش ِ مُ دَ ) (مص م . ) ۱ - شماره کردن ، حساب کردن . ۲ - صدا زدن ، مخاطب قرار دادن .

لغت نامه دهخدا

برشمردن. [ ب َ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] ( مص مرکب ) شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). عد. ( یادداشت بخط مؤلف ). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن :
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجوراو برشمرد.
فردوسی.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.
فردوسی.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.
فردوسی.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری.
ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی.
|| حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.
فردوسی.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. ( قصص الانبیاء ).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبرکه کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. ( تاریخ قم ). و رجوع به شمردن شود.
|| برشمردن کسی را؛ دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. ( یادداشت مؤلف ). غریدن. لندیدن بر کسی. ( یادداشت مؤلف ) :
سوی خانه آب شد آب برد [ زن پالیزبان ]
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای.
فردوسی.
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی.
( ویس و رامین ).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی.
فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
رجوع به ذکر شود.

فرهنگ عمید

۱. حساب کردن، به حساب آوردن.
۲. با شرح و تفصیل بیان کردن: ایرادات این کار را برشمرد.
۳. [قدیمی] دشنام دادن.
۴. [قدیمی] شمردن.

پیشنهاد کاربران

در نظر گرفتن

علامت نگارشی ( ( ) ) هم میشه


کلمات دیگر: