کلمه جو
صفحه اصلی

دیوچه


مترادف دیوچه : کرم، زالو، بید، دیوک

مترادف و متضاد

۱. کرم
۲. زالو
۳. بید، دیوک


فرهنگ فارسی

بیب، بید، حشرهای که پارچه های پشمی رامیخورد
( اسم ) ۱ - دیو کوچک . ۲ - زالو . ۳ - کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید .

فرهنگ معین

(چِ ) ۱ - زالو. ۲ - بیت ، بید، حشره ای که پارچه های ابریشمی را می خورد و خراب می کند.

لغت نامه دهخدا

دیوچه. [ وْ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) ( از: دیو + چه ، پسوند تصغیر ) مصغر دیو. دیوک. دیو خرد. دیو کوچک. || کرمکی باشد که اندر پشم افتد. ( صحاح الفرس ). و آن در ابتدا تخمی است که شب پره خردی ریزد بر روی جامه پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد است و سپس پر برآرد و بپرد. ( یادداشت مؤلف ). کرم گونه ای بود که در پشمینه ها افتد و بزیان برد. ( لغت فرس اسدی ). دیوک. بید. پت. ( از برهان ). کرمی است که از زمین برآید و هرچه بر زمین افتد بخورد و ضایع سازد و بیشتر چیزهای پشمینه را تباه نماید و آن را دیوک نیز گویند و بتازی ارضة خوانند. ( از جهانگیری ). خوره. فرهنگهایی چون جهانگیری و برهان و غیاث اللغات به این کلمه معنی کرمی که از زمین نمناک برآید داده اند که جامه پشمینه و مویینه و هرچه بر زمین افتد و اکثر چوب و دیگر اشیاء را بخورد و تباه سازد اما در حقیقت میان بید یا پت که حیوانی خورنده و تباه کننده پشمینه ها و موریانه با چوبخوار یا اورنگ که کرمی تباه کننده کاغذ و چوب و غیره است خلط کرده اند و توان گفت که دیوچه لغتی است برای هر دو معنی. رجوع به غیاث و برهان و جهانگیری شود. ( یادداشت لغتنامه ) :
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.
منجیک.
و دیوچه را که جامه مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست.
کمال اسماعیل.
من ز شوقش در تموزم ، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من.
شرف شفروه.
ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است.
سنایی.
|| زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. ( جهانگیری ). زلو باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( اوبهی ). جلو. زالو. زلوک. علق. مکل. ( یادداشت مؤلف ). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. ( غیاث ). شلک. شلکا. زرو : اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج ( بادشنام ) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

دیوچه . [ وْ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) (از: دیو + چه ، پسوند تصغیر) مصغر دیو. دیوک . دیو خرد. دیو کوچک . || کرمکی باشد که اندر پشم افتد. (صحاح الفرس ). و آن در ابتدا تخمی است که شب پره ٔ خردی ریزد بر روی جامه ٔ پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد است و سپس پر برآرد و بپرد. (یادداشت مؤلف ). کرم گونه ای بود که در پشمینه ها افتد و بزیان برد. (لغت فرس اسدی ). دیوک . بید. پت . (از برهان ). کرمی است که از زمین برآید و هرچه بر زمین افتد بخورد و ضایع سازد و بیشتر چیزهای پشمینه را تباه نماید و آن را دیوک نیز گویند و بتازی ارضة خوانند. (از جهانگیری ). خوره . فرهنگهایی چون جهانگیری و برهان و غیاث اللغات به این کلمه معنی کرمی که از زمین نمناک برآید داده اند که جامه ٔ پشمینه و مویینه و هرچه بر زمین افتد و اکثر چوب و دیگر اشیاء را بخورد و تباه سازد اما در حقیقت میان بید یا پت که حیوانی خورنده و تباه کننده ٔ پشمینه ها و موریانه با چوبخوار یا اورنگ که کرمی تباه کننده ٔ کاغذ و چوب و غیره است خلط کرده اند و توان گفت که دیوچه لغتی است برای هر دو معنی . رجوع به غیاث و برهان و جهانگیری شود. (یادداشت لغتنامه ) :
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.

منجیک .


و دیوچه را که جامه ٔ مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست .

کمال اسماعیل .


من ز شوقش در تموزم ، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من .

شرف شفروه .


ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است .

سنایی .


|| زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. (برهان ) (ناظم الاطباء). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. (جهانگیری ). زلو باشد. (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ). جلو. زالو. زلوک . علق . مکل . (یادداشت مؤلف ). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. (غیاث ). شلک . شلکا. زرو : اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علاج ... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علاج (بادشنام ) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.

مجلدی .


همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیوچه سیاه و دراز.

نظامی .


تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش .

مولوی .


سگ نه ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه برخون عاشقی .

مولوی .


در دیودلان توان نباشد
در دیوچه استخوان نباشد.

امیرخسرو.


|| شپشه که در گندم افتد. (یادداشت دهخدا). کرمکی بود که در غله افتد سیاه و غله را تباه کند سرش پرموی . (نسخه ٔ فرهنگ اسدی ). || گیاهی است که آن را زردک خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). || چوبی که بدان اندام خارند. (برهان ). چوب اندام خارک هندیش چوگر. (شرفنامه ٔ منیری ).

فرهنگ عمید

۱. = بید۲: دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو / که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۱۸ ).
۲. = زالو: سگ نهای بر استخوان چون عاشقی / دیوچهوار از چه برخون عاشقی (مولوی: ۲۱۲ ).


کلمات دیگر: