کلمه جو
صفحه اصلی

خواجگان


مترادف خواجگان : دولتمردان، بزرگان، سروران، اربابان، محتمشان، دولتمندان

مترادف و متضاد

۱. دولتمردان
۲. بزرگان، سروران، اربابان
۳. محتمشان، دولتمندان


فرهنگ فارسی

نام سلسله نقشبندیه

لغت نامه دهخدا

خواجگان. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] ( اِ ) ج ِ خواجه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به خواجه شود :
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. ( تاریخ بیهقی ). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.

خواجگان. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ]( اِخ ) نام سلسله نقشبندیه. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- سلسله خواجگان ؛ سلسله نقشبندیه. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نقشبندیه شود.

خواجگان . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِ) ج ِ خواجه . (ناظم الاطباء). رجوع به خواجه شود :
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست .

فرخی .


یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت . (تاریخ بیهقی ). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.

شیخ نجم الدین رازی .



خواجگان . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ](اِخ ) نام سلسله ٔ نقشبندیه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- سلسله ٔ خواجگان ؛ سلسله ٔ نقشبندیه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نقشبندیه شود.


پیشنهاد کاربران

دولت مردان/بزرگان

بزرگان


کلمات دیگر: