مترادف برشکستن : شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
برشکستن
مترادف برشکستن : شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
مترادف و متضاد
۱. شکستن
۲. شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن
۳. پریشان کردن
فرهنگ فارسی
۱- ( مصدر ) اعراض کردن . ۲- ( مصدر ) ترک دادن منصرف کردن .
فرهنگ معین
( بَ . ش ِ کَ تَ ) ۱ - (مص ل . ) دوری کردن ، روی برتافتن . ۲ - (مص م . ) شمردن ، حساب کردن .
لغت نامه دهخدا
برشکستن. [ ب َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) شکستن :
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. ( یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. ( آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. ( یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
کشتند و بریختند و جستند.
یکی در میان آمد و سرشکست.
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
ازین زاری و ازوی برشکستن.
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
بهم برشکستند چون کوه کوه.
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. ( یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. ( آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. ( یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. ( آنندراج ) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری ( آنندراج ).
|| ترک دادن و واگذاشتن. ( برهان ). ترک دادن. ( انجمن آرا ). || کنایه از اعراض نمودن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( آنندراج ). کناره کردن.( غیاث اللغات ). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستندکشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن : برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- || درهم شکستن : که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان ؛ برتافتن آن.- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :
برشکستن . [ ب َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن :
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم .
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن . شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف . (آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش .
- برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت . (آنندراج ) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
|| ترک دادن و واگذاشتن . (برهان ). ترک دادن . (انجمن آرا). || کنایه از اعراض نمودن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اعراض کردن و بیدماغ شدن . (آنندراج ). کناره کردن .(غیاث اللغات ). اعراض کردن و روی تافتن . برگشتن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت .
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست .
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است .
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم .
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی .
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن .
- برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن . درهم آویختن :
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست .
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه .
- || درهم شکستن :
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست .
- برشکستن عنان ؛ برتافتن آن .
- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست .
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی .
|| مغلوب گردانیدن . شکست دادن :
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن .
|| آستین برزدن . (آنندراج ) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسوره ٔ سیم بگرفت شست .
|| رنجه شدن . (غیاث اللغات ).
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم .
مولوی .
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن . شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف ).
- برشکستن زلف و کاکل ؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف . (آنندراج ). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف ) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش .
حافظ.
- برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت . (آنندراج ) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج ).
|| ترک دادن و واگذاشتن . (برهان ). ترک دادن . (انجمن آرا). || کنایه از اعراض نمودن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). اعراض کردن و بیدماغ شدن . (آنندراج ). کناره کردن .(غیاث اللغات ). اعراض کردن و روی تافتن . برگشتن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت .
مسعودسعد سلمان .
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی .
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست .
سعدی .
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است .
سعدی .
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم .
سعدی .
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی .
سعدی .
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن .
امیرخسرو.
- برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن . درهم آویختن :
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست .
فردوسی .
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه .
فردوسی .
- || درهم شکستن :
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست .
فردوسی .
- برشکستن عنان ؛ برتافتن آن .
- عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن :
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست .
سعدی .
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی .
سعدی .
|| مغلوب گردانیدن . شکست دادن :
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن .
فردوسی .
|| آستین برزدن . (آنندراج ) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسوره ٔ سیم بگرفت شست .
اسدی (آنندراج ).
|| رنجه شدن . (غیاث اللغات ).
دانشنامه عمومی
روی گرداندن از چیزی یا کسی
کلمات دیگر: