روز بروز . همه روز
روز روز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
روزروز. ( ق مرکب ) روزبروز. ( ناظم الاطباء ). همه روز. یوماً فیوماً. ( ناظم الاطباء ). هرروز :
گلی کان همی تازه شد روزروز
کنون هرزمان می فروپژمرد.
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند.
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
سوی آن شیران دویدی همچو یوز.
گلی کان همی تازه شد روزروز
کنون هرزمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
هرکه بچه مار بد را پروراند روزروززود بر جان عزیز خویش اژدرها کند.
ناصرخسرو.
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروزچون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
قرعه بر هر کو فتادی روزروزسوی آن شیران دویدی همچو یوز.
مولوی.
کلمات دیگر: