کلمه جو
صفحه اصلی

دسمه

فرهنگ فارسی

مرد فرو مایه و آن تسمیه به مصدر است .

لغت نامه دهخدا

( دسمة ) دسمة. [ دَ س َ م َ ] ( ع اِ ) مورچه ، و یا آن دَیسمة باشد و مذکر نیز آید. ( از منتهی الارب ). و رجوع به دیسم و دیسمة شود.

دسمة. [ دَ س ِ م َ ] ( ع ص ) تأنیث دسم ، چرب. ( از منتهی الارب ). و رجوع به دَسِم شود.

دسمة. [ دُ م َ ] ( ع مص ) تیره گون گردیدن. ( از منتهی الارب ). دَسم. و رجوع به دسم شود.

دسمة. [ دُ م َ ] ( ع اِ ) مرد فرومایه. ( منتهی الارب ). و آن تسمیه به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمة؛ یعنی خیر و نفعی در او نیست. ( از اقرب الموارد ).
- أبودسمة ؛ شخص حبشی. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
|| آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند. || تیرگی مایل به سیاهی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
دسمه. [ دَ م َ / م ِ ] ( اِ ) نوعی از غله باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). درجع، و آن نوعی از حبوب است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دسمر. و رجوع به دسمر شود.

دسمه . [ دَ م َ / م ِ ] (اِ) نوعی از غله باشد. (برهان ) (آنندراج ). درجع، و آن نوعی از حبوب است . (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع به دسمر شود.


دسمة. [ دَ س َ م َ ] (ع اِ) مورچه ، و یا آن دَیسمة باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب ). و رجوع به دیسم و دیسمة شود.


دسمة. [ دَ س ِ م َ ] (ع ص ) تأنیث دسم ، چرب . (از منتهی الارب ). و رجوع به دَسِم شود.


دسمة. [ دُ م َ ] (ع اِ) مرد فرومایه . (منتهی الارب ). و آن تسمیه ٔ به مصدر است . گویند: ما هو الا دسمة؛ یعنی خیر و نفعی در او نیست . (از اقرب الموارد).
- أبودسمة ؛ شخص حبشی . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
|| آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند. || تیرگی مایل به سیاهی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


دسمة. [ دُ م َ ] (ع مص ) تیره گون گردیدن . (از منتهی الارب ). دَسم . و رجوع به دسم شود.



کلمات دیگر: