کسائی. [ ک ِ ] ( اِخ ) ابوالحسن علی بن حمزةبن عبداﷲبن عثمان بن فیروز یا علی بن حمزةبن عبداﷲبن بهمن بن فیروز. یکی از ائمه قرائت است. ( منتهی الارب ). نام شخصی است قاری و نحوی مشهور که او اکثر کساء یعنی گلیم می پوشید. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). یکی از قراء سبعه و استاد لغت و نحو است مولد او کوفه بود و نزد خلیل ادب عربی را فراگرفت نژاد وی ایرانی است و از مردم سواد و عراق است پس از حمزةبن زیادت ریاست قاریان قرآن را در کوفه داشت و حمزه به او اعتماد بسیار داشت و امام احمد حنبل که از وی روایت کرده است می گفت من راستگوتر از کسائی ندیده ام و شافعی گوید کسی که در نحو دانشمند شود جیره خوار کسائی بوده است. گروهی او را از دهکده کسایا دانسته اند، ولی قول اول صحیحتر است. قرائت کسائی در نزد عبدالرحمن ابولیلی و حمزةبن حبیب بودو هرجا در قرائت با حمزه مخالفت داشت براساس قرائت ابولیلی بود زیرا ابولیلی حروف را چون علی علیه السلام قرائت می کرد. کسائی از قاریان کوفه بود در ابتدا قرائت حمزه را به مردم می آموخت پس از مدتی برای خویش قرائتی برگزید و در خلافت هارون آن را به مردم آموخت و مردم در این زمان قرآن به قرائت وی می خواندند وی به امر هارون مأمور تعلیم امین و مأمون شد و این دو وی را سخت حرمت می داشتند و کفش پیش پایش جفت می کردند.و در سفری که هارون به دفع رافع به خراسان می رفت کسائی را با محمدبن حسن فقیه همراه برد، چون به ری رسیدند محمدبن حسن و کسائی بیمار شدند و هردو در یک روزوفات یافتند ( 198 هَ.ق ) و گور هردو در ری است. کتابهای زیر از اوست : کتاب معانی القرآن ، کتاب مختصر النحو، کتاب القراآت ، کتاب العدد، کتاب النوادر الکبیر، کتاب النوادر الاوسط، کتاب النوادر الاصغر، کتاب مقطوع القرآن و موصوله ، کتاب اختلاف العدد، کتاب المصادر، کتاب اشعار المعایاة و طرائقها، کتاب الهاآت المکنی بها فی القرآن ، کتاب الحروف. رجوع به الفهرست ابن الندیم و الاعلام زرکلی ج 2 و معجم المطبوعات ج 2 شود.
کسائی. [ ک ِ ] ( اِخ ) شاعر مروزی ، کنیه اوبنا بر نقل نظامی عروضی ابوالحسن و بنابر نقل آذر وهدایت ابواسحاق و لقبش مجدالدین است. مولدش مرو بوده است و خود وی باین امر اشارت دارد. در اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی میزیسته است و عوفی وی را در شمار شعراء آل سبکتکین نام برده است. در آغاز کار شاعری مداح بود و از مدایحش قطعاتی در تذکره ها موجوداست ، ولی در اواخر عمر پشیمان شد و در جایی گوید: