کلمه جو
صفحه اصلی

ملاک


مترادف ملاک : ارباب، خان، زمین دار، فئودال، ملک دار | اصل، مایه، الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط

متضاد ملاک : زارع

برابر پارسی : مایه، بنیاد، پایه

فارسی به انگلیسی

landowner, landlord, propertied, laird, basis, measure, criterion, standard, touchstone, yardstick, canon, check, landed

landowner


basis, criterion


canon, check, criterion, laird, landed, landlord, landowner, propertied, standard, touchstone, yardstick


فارسی به عربی

دلیل , صاحب الملک , لورد , مالک , مالک الاراضی , وثیقة

عربی به فارسی

فرشته , مالک , کادر , مجموعه يک طبقه از صنوف اجتماعي , واحدي از قبيل قضايي واداري ونظامي وغيره , کروب (کروبيان) , فرشتگان اسماني بصورت بچه بالدار , بچه قشنگ


مترادف و متضاد

ارباب، خان، زمین‌دار، فئودال، ملک‌دار ≠ زارع


اصل، مایه


الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط


support (اسم)
پشت، تقویت، پا، کمک، طرفداری، تایید، پشت گرمی، تکیه گاه، پشتیبانی، متکا، پشت بند، ملاک، تکیه، نگاهداری، اتکاء، پشتیبان زیر برد، زیر بری

ground (اسم)
پا، سبب، زمین، خاک، میدان، زمینه، پایه، اساس، مستمسک، ملاک، کف دریا

reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

criterion (اسم)
محک، میزان، معیار، ملاک، ضابطه، مقیاس، نشان قطعی

proof (اسم)
محک، اثبات، نشانه، عیار، برهان، مدرک، ملاک، چرک نویس، گواه، دلیل، مقیاس خلوص الکل

exemplar (اسم)
مثل، نظیر، مثال، نمونه، نسخه، ملاک، سرمشق

pattern (اسم)
نظیر بودن، طرح، ملاک، انگاره، نقش، سرمشق، مدل، الگو، صفات و خصوصیات فردی، مسطوره

sample (اسم)
نمونه، ملاک، ازمون، سرمشق، مدل، الگو، مسطوره، واحد نمونه

landowner (اسم)
ملاک، مالک، صاحب ملک

landlord (اسم)
ملاک، مالک، موجر، صاحبخانه

landholder (اسم)
ملاک، زمین دار، اجاره دار، صاحب ملک

۱. اصل، مایه
۲. الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط


فرهنگ فارسی

( اسم ) فرشته جمع : ملائک ( ملایک ) ملائکه ( ملایکه ) .
سرخوش . نشوه . کسی که بر اثر نوشیدن مشروب الکلی یا استعمال مواد مخدر سرمست شده باشد .

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (اِ. ) اصل و مایة چیزی .
(مَ لّ ) [ ع . ] (ص . ) کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.

(مِ) [ ع . ] (اِ.) اصل و مایة چیزی .


(مَ لّ) [ ع . ] (ص .) کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.


لغت نامه دهخدا

ملاک. [ م َ ] ( ع اِ ) مخفف مَلأَک. ( ازاقرب الموارد ) ( المنجد ). مَلَک. فرشته :
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق همچنان.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسن دفتر5 بیت 3620 ).
و رجوع به ملأک و ملک شود. || قدرت و توانایی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اقتدار. ( از اقرب الموارد ): لیس له ملاک ؛ قدرت و توانایی ندارد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

ملاک. [ م ِ / م َ ] ( ع اِ ) ملاک الامر؛ سرمایه امر که بدان قائم باشد و یقال : القلب ملاک الجسد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). سرمایه ٔکار که بدان قائم باشد. ( ناظم الاطباء ). || کتخدایی یا عقد. یقال : شهدنا ملاکه ؛ ای تزوجه و عقده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

ملاک. [ م ِ ]( ع اِ ) قوام کار. ( از اقرب الموارد ). اصل چیزی و آنچه چیزی به او قایم باشد. ( غیاث ) : باید که فقر بر غنا اختیار کند تا مرید را اختیار فقر که ملاک تصوف و شرط سلوک است آسان بود. ( مصباح الهدایة چ همائی ص 229 ). سالکان طریق حقیقت را در مبداء سلوک ازقطع علائق... و موافقت طبیعت که شرط سلوک و ملاک سیر است چاره نیست. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 256 ). || معیار. قاعده. قانون. ضابطه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || علت و منشاء وضع یک قانون. در همین اصطلاح ، لغت مناط هم در فقه استعمال شده است ، ولی ملاک هم در فقه و هم در حقوق جدید استعمال می شود. ( ترمینولوژی حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ). || گل. ( منتهی الارب ). گل و طین. ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || ناقة ملاک الابل ؛ ناقه ای که شتران پیرو وی باشند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ملاک الدابة؛ دست و پای ستور. ج ، مُلک. مُلُک. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). واحد مُلُک. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مُلُک شود.

ملاک. [ م َل ْ لا ] ( ع ص ، اِ ) مأخوذ از تازی ، خداوند ملک و صاحب ملک. ( ناظم الاطباء ). صاحب قریه ها و مزارع بسیار. صاحب ملک بسیار. ج ، ملاکین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به این معنی در عربی نیامده و ساختگی است. ( نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال دوم شماره 3 ص 101 ).

ملاک. [ م ُل ْ لا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ مالک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) : پنج قطعه زمین بسیط که در ولایت... واقع است و از ملاک به ما منتقل شد. ( مکاتبات رشیدی ص 182 ). چون آن بائرات معمور شود... و ارباب و ملاک را ازنو ارتفاع و استظهاری پدید آید رعایا مستظهر و متنعم شوند. ( تاریخ غازان ص 352 ). و رجوع به مالک شود.

ملاک . [ م َ ] (ع اِ) مخفف مَلأَک . (ازاقرب الموارد) (المنجد). مَلَک . فرشته :
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق همچنان .

مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر5 بیت 3620).


و رجوع به ملأک و ملک شود. || قدرت و توانایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اقتدار. (از اقرب الموارد): لیس له ملاک ؛ قدرت و توانایی ندارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

ملاک . [ م َل ْ لا ] (ع ص ، اِ) مأخوذ از تازی ، خداوند ملک و صاحب ملک . (ناظم الاطباء). صاحب قریه ها و مزارع بسیار. صاحب ملک بسیار. ج ، ملاکین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی در عربی نیامده و ساختگی است . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال دوم شماره ٔ 3 ص 101).


ملاک . [ م ِ ](ع اِ) قوام کار. (از اقرب الموارد). اصل چیزی و آنچه چیزی به او قایم باشد. (غیاث ) : باید که فقر بر غنا اختیار کند تا مرید را اختیار فقر که ملاک تصوف و شرط سلوک است آسان بود. (مصباح الهدایة چ همائی ص 229). سالکان طریق حقیقت را در مبداء سلوک ازقطع علائق ... و موافقت طبیعت که شرط سلوک و ملاک سیر است چاره نیست . (مصباح الهدایه ایضاً ص 256). || معیار. قاعده . قانون . ضابطه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || علت و منشاء وضع یک قانون . در همین اصطلاح ، لغت مناط هم در فقه استعمال شده است ، ولی ملاک هم در فقه و هم در حقوق جدید استعمال می شود. (ترمینولوژی حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ). || گل . (منتهی الارب ). گل و طین . (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || ناقة ملاک الابل ؛ ناقه ای که شتران پیرو وی باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ملاک الدابة؛ دست و پای ستور. ج ، مُلک . مُلُک . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). واحد مُلُک . (از اقرب الموارد). و رجوع به مُلُک شود.


ملاک . [ م ِ / م َ ] (ع اِ) ملاک الامر؛ سرمایه ٔ امر که بدان قائم باشد و یقال : القلب ملاک الجسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرمایه ٔکار که بدان قائم باشد. (ناظم الاطباء). || کتخدایی یا عقد. یقال : شهدنا ملاکه ؛ ای تزوجه و عقده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ملاک . [ م ُل ْ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ مالک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پنج قطعه زمین بسیط که در ولایت ... واقع است و از ملاک به ما منتقل شد. (مکاتبات رشیدی ص 182). چون آن بائرات معمور شود... و ارباب و ملاک را ازنو ارتفاع و استظهاری پدید آید رعایا مستظهر و متنعم شوند. (تاریخ غازان ص 352). و رجوع به مالک شود.


فرهنگ عمید

کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.
= مالک
اصل و مایۀ چیزی که مبنای سنجش آن قرار می گیرد، معیار.

کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.


مالک#NAME?


اصل و مایۀ چیزی که مبنای سنجش آن قرار می‌گیرد؛ معیار.


پیشنهاد کاربران

هو
با سلام ، اصل چیزی و آنچه که به آن قایم باشد.
سپاس.

معیار - ابزار سنجش

اصل هرچیز ، معیار ، ابزار سنجش


کلمات دیگر: