مترادف ملاک : ارباب، خان، زمین دار، فئودال، ملک دار | اصل، مایه، الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط
متضاد ملاک : زارع
برابر پارسی : مایه، بنیاد، پایه
landowner
basis, criterion
canon, check, criterion, laird, landed, landlord, landowner, propertied, standard, touchstone, yardstick
فرشته , مالک , کادر , مجموعه يک طبقه از صنوف اجتماعي , واحدي از قبيل قضايي واداري ونظامي وغيره , کروب (کروبيان) , فرشتگان اسماني بصورت بچه بالدار , بچه قشنگ
ارباب، خان، زمیندار، فئودال، ملکدار ≠ زارع
اصل، مایه
الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط
۱. اصل، مایه
۲. الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط
(مِ) [ ع . ] (اِ.) اصل و مایة چیزی .
(مَ لّ) [ ع . ] (ص .) کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر5 بیت 3620).
ملاک . [ م َل ْ لا ] (ع ص ، اِ) مأخوذ از تازی ، خداوند ملک و صاحب ملک . (ناظم الاطباء). صاحب قریه ها و مزارع بسیار. صاحب ملک بسیار. ج ، ملاکین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی در عربی نیامده و ساختگی است . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال دوم شماره ٔ 3 ص 101).
ملاک . [ م ِ ](ع اِ) قوام کار. (از اقرب الموارد). اصل چیزی و آنچه چیزی به او قایم باشد. (غیاث ) : باید که فقر بر غنا اختیار کند تا مرید را اختیار فقر که ملاک تصوف و شرط سلوک است آسان بود. (مصباح الهدایة چ همائی ص 229). سالکان طریق حقیقت را در مبداء سلوک ازقطع علائق ... و موافقت طبیعت که شرط سلوک و ملاک سیر است چاره نیست . (مصباح الهدایه ایضاً ص 256). || معیار. قاعده . قانون . ضابطه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || علت و منشاء وضع یک قانون . در همین اصطلاح ، لغت مناط هم در فقه استعمال شده است ، ولی ملاک هم در فقه و هم در حقوق جدید استعمال می شود. (ترمینولوژی حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ). || گل . (منتهی الارب ). گل و طین . (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || ناقة ملاک الابل ؛ ناقه ای که شتران پیرو وی باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ملاک الدابة؛ دست و پای ستور. ج ، مُلک . مُلُک . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). واحد مُلُک . (از اقرب الموارد). و رجوع به مُلُک شود.
ملاک . [ م ِ / م َ ] (ع اِ) ملاک الامر؛ سرمایه ٔ امر که بدان قائم باشد و یقال : القلب ملاک الجسد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرمایه ٔکار که بدان قائم باشد. (ناظم الاطباء). || کتخدایی یا عقد. یقال : شهدنا ملاکه ؛ ای تزوجه و عقده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملاک . [ م ُل ْ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ مالک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پنج قطعه زمین بسیط که در ولایت ... واقع است و از ملاک به ما منتقل شد. (مکاتبات رشیدی ص 182). چون آن بائرات معمور شود... و ارباب و ملاک را ازنو ارتفاع و استظهاری پدید آید رعایا مستظهر و متنعم شوند. (تاریخ غازان ص 352). و رجوع به مالک شود.
کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد.
مالک#NAME?
اصل و مایۀ چیزی که مبنای سنجش آن قرار میگیرد؛ معیار.