کلمه جو
صفحه اصلی

مرید


مترادف مرید : پیرو، هواخواه ، علاقه مند، دوستدار، محب، ارادتمند، ارادت کیش

متضاد مرید : مراد، مرشد

برابر پارسی : پیرو، دنباله رو، سرسپرده

فارسی به انگلیسی

disciple, follower, devotee

disciple, follower


disciple, devotee


فارسی به عربی

تابع

مترادف و متضاد

devotee (اسم)
پارسا، طرفدار، هواخواه، سالک، زاهد، مجاهد، فداکار، فدایی، جانسپار، مرید

disciple (اسم)
موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید

henchman (اسم)
طرفدار، پیرو، مرید، نوکر

پیرو، هواخواه ≠ مراد، مرشد


۱. پیرو، هواخواه ≠ مراد، مرشد
۲. علاقهمند، دوستدار، محب
۳. ارادتمند، ارادتکیش


فرهنگ فارسی

اراده کننده، خواهنده، ارادتمند
( اسم ) ۱- اراده کننده خواهنده : و همیشه مح بخیر و صلاح و مرید سداد و صواب بوده ... ۲- از صفات ثبوتی خدای تعالی است : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم ... ۳- آنکه پیرو پیری شود واز او آداب طریقت بیاموزد مقابل مرشد . توضیح غزالی گفته است که مرید کسی است که درهایاسمائ بروی او باز شده و از جمل. متوصلین بخداوند است بوسیل. اسم ( ابن العربی ) جمع : مریدین .
سرکش و درگذرنده

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) اراده کننده ، ارادتمند.
(مَ رِ ) [ ع . ] (ص . ) نافرمان ، بیرون رفته از فرمان خدا.

(مُ) [ ع . ] (اِفا.) اراده کننده ، ارادتمند.


(مَ رِ) [ ع . ] (ص .) نافرمان ، بیرون رفته از فرمان خدا.


لغت نامه دهخدا

مرید. [ م َ ] ( ع ص ، اِ ) سرکش و درگذرنده. ( منتهی الارب ). خبیث و متمرد و شریر. ( از اقرب الموارد ). متمرد و سرکش و بیرون رونده از فرمان خدای تعالی و رانده شده. ( غیاث ). گردنکش. ( زمخشری ). دیوستنبه. ( السامی ). طاغی. عاصی. الود. ج ، مُرَداء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) : و من الناس مَن یجادل فی اﷲ بغیرعلم ، و یتبع کل شیطان مرید. ( قرآن 3/22 ). اِن یدعون من دونه اًلا اناثاً و اًن یدعون اًلا شیطاناً مریداً. ( قرآن 117/4 ). مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته خلاصی و مناصی دهی. ( سندبادنامه ص 143 ).
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید.
مولوی.
چونکه آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید.
مولوی.
گله گله از مُرید و از مَرید
چون سگ باسط ذراعه بالوصید.
مولوی.
روبهانه باشد آن صید مُرید
مرده گیرد صید کفتار مَرید.
مولوی.
نخستین ابوبکر پیرِ مُرید
عُمَر، پنجه بر پیچ ِ دیوِ مَرید.
سعدی ( بوستان چ یوسفی ، بیت 86 ).
|| خرما در شیر تر نهاده ، و خرما درآب یا در شیر نهاده. ( منتهی الارب ). خرما که در شیر خیسانده شود تا نرم گردد. || آب در شیر. ( از اقرب الموارد ).

مرید. [ م ِرْ ری ] ( ع ص ) سخت ستنبه و سرکش. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

مرید. [ م ُ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی از مصدر ارادة. رجوع به ارادة شود. || اراده کننده. ( غیاث ). خواهنده. ( آنندراج ). صاحب اراده. || نزد اهل تصوف به دو معنی آید. یکی به معنی محب یعنی سالک مجذوب ، دوم به معنی مقتدی ة، و مقتدی آن باشد که حق سبحانه و تعالی دیده بصیرتش را به نور هدایت بینا گرداند تا وی به نقصان خود نگرد ودائماً در طلب کمال باشد و قرار نگیرد مگر به حصول مقصود و و جوب قرب حق سبحانه و تعالی و هر که به اسم اهل ارادت موسوم بود جز حق در دو جهان مقصودی نداندو اگر یک لحظه از طلب آن بیارامد اسم ارادت بر او عاریت و مجاز باشد. ابوعثمان گوید مرید آن کس باشد که دل او از هرچیز مرده جز خدای خود، چیزی نخواهد جز خدای و نزدیک شدن بدو و همیشه مشتاق بقای حق باشد تا آن حد که شهوات و لذات این جهان از دل او بیرون شود از کثرت شوق و هیام به وصول به حق ، و مرید صادق آن باشد که کلاً و جملةً روی به سوی خدای دارد و دوام دل با شیخ دارد از سر ارادت تمام ، و روحانیت شیخ را حاضر داند در همه احوال و در راه باطن از وی استمداد کند، و خود را نسبت به شیخ مانند میت بین دو دست غسال پندارد تا از شر شیطان و نفس اماره محفوظ بماند. برخی گویند مرید آن کس است که از غیر خدای تعالی دلش چرکین باشد و اعراض کرده باشد، و برخی دیگر گفته اند که مرید کسی است که آنچه اراده خدائی است آن را گرانبهاترین ذخیره خود پنداشته و پیوسته در نگاهداری آن کوشا باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه مجرد از اراده باشد. آنکه از روی نظر و استبصار و تجود و از روی اراده بسوی خداوند منقطع باشد چه می داند که در وجودچیزی جز آنچه خداوند بخواهد واقع نگردد لذا اراده خود را در اراده او محو می کند و چیزی جز آنچه را حق تعالی اراده کند، نمی خواهد. ( از تعریفات جرجانی ).

مرید. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از مصدر ارادة. رجوع به ارادة شود. || اراده کننده . (غیاث ). خواهنده . (آنندراج ). صاحب اراده . || نزد اهل تصوف به دو معنی آید. یکی به معنی محب یعنی سالک مجذوب ، دوم به معنی مقتدی ة، و مقتدی آن باشد که حق سبحانه و تعالی دیده ٔ بصیرتش را به نور هدایت بینا گرداند تا وی به نقصان خود نگرد ودائماً در طلب کمال باشد و قرار نگیرد مگر به حصول مقصود و و جوب قرب حق سبحانه و تعالی و هر که به اسم اهل ارادت موسوم بود جز حق در دو جهان مقصودی نداندو اگر یک لحظه از طلب آن بیارامد اسم ارادت بر او عاریت و مجاز باشد. ابوعثمان گوید مرید آن کس باشد که دل او از هرچیز مرده جز خدای خود، چیزی نخواهد جز خدای و نزدیک شدن بدو و همیشه مشتاق بقای حق باشد تا آن حد که شهوات و لذات این جهان از دل او بیرون شود از کثرت شوق و هیام به وصول به حق ، و مرید صادق آن باشد که کلاً و جملةً روی به سوی خدای دارد و دوام دل با شیخ دارد از سر ارادت تمام ، و روحانیت شیخ را حاضر داند در همه احوال و در راه باطن از وی استمداد کند، و خود را نسبت به شیخ مانند میت بین دو دست غسال پندارد تا از شر شیطان و نفس اماره محفوظ بماند. برخی گویند مرید آن کس است که از غیر خدای تعالی دلش چرکین باشد و اعراض کرده باشد، و برخی دیگر گفته اند که مرید کسی است که آنچه اراده ٔ خدائی است آن را گرانبهاترین ذخیره ٔ خود پنداشته و پیوسته در نگاهداری آن کوشا باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه مجرد از اراده باشد. آنکه از روی نظر و استبصار و تجود و از روی اراده بسوی خداوند منقطع باشد چه می داند که در وجودچیزی جز آنچه خداوند بخواهد واقع نگردد لذا اراده ٔ خود را در اراده ٔ او محو می کند و چیزی جز آنچه را حق تعالی اراده کند، نمی خواهد. (از تعریفات جرجانی ).
آنکه دست بیعت به شیخی صاحب خلافت دهد و آن شیخ بر سر او مقراض راند و کلاه پوشاند و از گناهان توبه دهد. (آنندراج ). آنکه به مرشدی سرسپرده باشد. سالک . سرسپرده به پیری و مرشدی . مقابل مراد. مقابل مرشد. مقابل پیر و شیخ . (یادداشت مرحوم دهخدا) : زاهد گفت اگر مرا آرزوی مرید بسیار...نبودی ...به ترهات دزد فریفته نگشتمی . (کلیله و دمنه ).
خاطر من به گه نظم سخن
خانقاهیست پر از پیر و مرید.

سوزنی .


چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد این جائی فرست .

خاقانی .


پیری که پیرهفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .

خاقانی .


آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم .

خاقانی .


من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم .

خاقانی .


مداح تست و مخلص تست و مرید تست
تا طبع ما و سینه ٔما و روان ماست .

خاقانی .


رهروی از جمله ٔ مردان کار
می شد و با پیر مریدی هزار.
گفت مرید ای دل من جای تو
تاج سرم خاک کف پای تو.

نظامی .


آنجا که صادقان را از صدق بازپرسند
پیر و مرید بینی اندر جواب مانده .

عطار.


گله گله از مُرید و از مَرید
چون سگ باسط ذراعه بالوصید.

مولوی .


روبهانه باشد آن صید مُرید
مرده گیرد صید کفتار مَرید.

مولوی .


به بازی نگفت این سخن بایزید
که از منکر ایمن ترم کز مرید.

سعدی .


شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبرداشت گفت .

سعدی .


گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سرزحکمت برنگیرم چون مرید از حکم پیر.

سعدی .


مریدان به قوت زطفلان کم اند
مشایخ چو دیوار مستحکم اند.

سعدی .


هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .

سعدی .


هر که سلطان مرید او باشد
گر همه بد کند نکو باشد.

سعدی .


یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت . (گلستان چ یوسفی ص 157). مریدی پیر را گفت که از خلق برنج اندرم . مریدی از شیخ پرسید که چندین ملاطفت که امروز با پادشاه کردی خلاف عادت بود. (گلستان چ یوسفی ص 126).
ما مریدان روی سوی کعبه چون آریم چون
روی سوی خانه ٔ خمار دارد پیر ما.

حافظ.


- مریدسان ؛ چون مریدان . همانند مرید :
صبح ارنه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح .

خاقانی .


- مرید گشتن ؛ پیرو و تابع و سرسپرده شدن :
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا.

خاقانی .


- امثال :
پیر نمی پرد مریدان می پرانند . (امثال و حکم دهخدا).
یک مرید خر به از یک ده شش دانگ است . (امثال و حکم دهخدا).

مرید. [ م َ ] (ع ص ، اِ) سرکش و درگذرنده . (منتهی الارب ). خبیث و متمرد و شریر. (از اقرب الموارد). متمرد و سرکش و بیرون رونده از فرمان خدای تعالی و رانده شده . (غیاث ). گردنکش . (زمخشری ). دیوستنبه . (السامی ). طاغی . عاصی . الود. ج ، مُرَداء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : و من الناس مَن یجادل فی اﷲ بغیرعلم ، و یتبع کل ّ شیطان مرید. (قرآن 3/22). اِن یدعون من دونه اًلا اناثاً و اًن یدعون اًلا شیطاناً مریداً. (قرآن 117/4). مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته خلاصی و مناصی دهی . (سندبادنامه ص 143).
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید.

مولوی .


چونکه آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید.

مولوی .


گله گله از مُرید و از مَرید
چون سگ باسط ذراعه بالوصید.

مولوی .


روبهانه باشد آن صید مُرید
مرده گیرد صید کفتار مَرید.

مولوی .


نخستین ابوبکر پیرِ مُرید
عُمَر، پنجه بر پیچ ِ دیوِ مَرید.

سعدی (بوستان چ یوسفی ، بیت 86).


|| خرما در شیر تر نهاده ، و خرما درآب یا در شیر نهاده . (منتهی الارب ). خرما که در شیر خیسانده شود تا نرم گردد. || آب در شیر. (از اقرب الموارد).

مرید. [ م ِرْ ری ] (ع ص ) سخت ستنبه و سرکش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. ارادتمند، دوستدار.
۲. (صفت ) خواهنده.
۳. (تصوف ) کسی که در آداب سلوک از پیری پیروی می کند.
۴. [قدیمی] از نام ها و صفات خداوند، اراده کننده.
۱. خبیث و شریر.
۲. سرکش.

۱. خبیث و شریر.
۲. سرکش.


۱. ارادتمند؛ دوستدار.
۲. (صفت) خواهنده.
۳. (تصوف) کسی که در آداب سلوک از پیری پیروی می‌کند.
۴. [قدیمی] از نام‌ها و صفات خداوند؛ اراده‌کننده.


دانشنامه عمومی

مرید (رمان). مرید (به فرانسوی: Le Disciple) رمانی از پل بورژه، نویسندهٔ اهل فرانسه است.

دانشنامه آزاد فارسی

مُرید
(در لغت به معنی ارادتمند و هواخواه) اصطلاحی عرفانی با سه معنیِ متفاوت: ۱. به معنی آن کس که در آغاز سلوک و تهذیب نفس است و عمدۀ اشتغال او به مرحلۀ ترک رذایل و اِعراض از لذّات دنیوی است. چنین فردی، در میانِ دو وادیِ خوف و رجاء (بیم و امید) در تحیّر است و هر لحظه، به سبب وحشت از رانده شدن از درگاه، در تب وتاب به سر می برد. چون فرد، از این مرحله بگذرد، و سلوکِ فضایل را آغاز کند، او را سالک خوانند؛ ۲. مرید به معنی المرید لله، چنین مریدی، تمامی اراده را از خود سلب کرده و تنها در گرو ارادۀ خداوند است. در این معنی، دو اصطلاحِ مرید و عارف یکسان است؛ ۳. به معنی ارادتمند، در ادوار متأخّر تصوّف، به حاشیه نشینانِ شیخ یا مرادی که توانِ ادارۀ اطرافیان را داشته باشد، مرید می گفتند. مرید در این معنی اخیر، نه تنها حکایت از ورودِ فرد در وادی تهذیب و سلوک ندارد، که گاه نشانۀ بی شخصیّتی و بی اراد گیِ منفی افراد است.

فرهنگ فارسی ساره

پیرو


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّرِیدٍ: پلید
ریشه کلمه:
مرد (۵ بار)

«مرید» از مادّه «مرد» (بر وزن سرد) در اصل، به معنای سرزمین بلندی است که خالی از هرگونه گیاه باشد، و به درختی که از برگ خالی شود «امرد» می گویند; روی همین جهت، به نوجوانانی که مو در صورتشان نروئیده نیز، «امرد» گفته می شود. و در اینجا منظور از «مرید» کسی است که عاری از هر گونه خیر و سعادت و نقطه قوت است، و طبعاً چنین کسی، سرکش، متمرد، ظالم و عصیانگر خواهد بود.

جدول کلمات

ارادتمند

پیشنهاد کاربران

استاد، راهنما، رهبر

هو
باسلام، به فتح میم به معنی متمرد و نافرمانی کننده از خدا و رانده شده.
با تشکر

این نوشته کاملاً اشتباه است، متضاد مرید: مراد، مرشد. مثل این میماند که ما بگوییم متضاد شاگرد معلم است!! شاید بشود گفت متضاد مُرید، مَرید است یعنی سرکش.

باسلام، به فتح میم به معنی متمرد و نافرمانی کننده از خدا و رانده شده
�مرید� از مادّه �مرد� ( بر وزن سرد ) در اصل، به معنای سرزمین بلندی است که خالی از هرگونه گیاه باشد، و به درختی که از برگ خالی شود �امرد� می گویند; روی همین جهت، به نوجوانانی که مو در صورتشان نروئیده نیز، �امرد� گفته می شود. و در اینجا منظور از �مرید� کسی است که عاری از هر گونه خیر و سعادت و نقطه قوت است، و طبعاً چنین کسی، سرکش، متمرد، ظالم و عصیانگر خواهد بود


کلمات دیگر: