معیار. [ م ِع ْ ] (ع اِ) اندازه و پیمانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وسیله ای که بدان چیز دیگر را بسنجند و برابر کنند بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا بوسیله ٔ آن دو اشیاء سنجیده و پیموده می شوند. (از اقرب الموارد). || ترازوی زر. (دهار) (زمخشری ). زرسنجه . ترازوی زرسنجه . (نصاب ). ترازوی زرسنج . (غیاث ) (آنندراج ). ترازوی صیرفی . ترازو مثقال . ج ، معاییر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
به نماز اندر دارند گرفته معیار.
فرخی .
|| مقیاس . ملاک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وسیله ٔ سنجش . آلت سنجش
: ایا شجاعت را نوک نیزه ٔ تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار.
فرخی .
نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد
کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست .
ناصرخسرو.
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیارکن .
ناصرخسرو.
کسی دیگر خورد گنج اوبرد رنج
به معیار خرد این قول برسنج .
ناصرخسرو.
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش .
ناصرخسرو.
فضل را خاطر تو معیار است
عقل را فکرت تو میزان است .
مسعودسعد.
ای نبوده ترا خرد معیار
وی نگشته ترا هنر مقیاس .
مسعودسعد.
گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه ).
به وقت مردی احوال مرد را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان .
سنائی .
و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.
خاقانی .
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری
مانند محک آمدمعیار همه عالم .
خاقانی .
و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری است ... (المعجم ص
24).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب .
صائب .
|| سنگ محک . (غیاث ) (آنندراج ). سنگی که صرافان بدان امتحان زر کنند. محک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: نرانم بر زبان جز این سخن را
که بر معیار عقل آید معیر.
ناصرخسرو.
اثقال او به مثقال برنکشند و عیار او به معیار برنسنجند. (مقامات حمیدی چ شمیم ص
145).
می چون زر و جام او چون گونه ٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد.
خاقانی .
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
خاقانی .
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده .
خاقانی .
به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار روزگار ناحق شناس شناخته است . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
59).
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم .
عطار.
|| قدر. منزلت . مقدار. مقام . رتبت
: چو آبستنان عده ٔ توبه بشکن
در آر آنچه معیار مردان نماید.
خاقانی .
معیار هر وجود عیان گردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر.
قاآنی .
|| نزدعلمای اصول ، عبارت است از ظرفی که برابر با مظروف باشد مانند وقت برای روزه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از محیط المحیط). || چاشنی کردن زر و سیم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).