مترادف ممر : راه، طریق، گذرگاه، معبر، عبورگاه، پل، جسر
ممر
مترادف ممر : راه، طریق، گذرگاه، معبر، عبورگاه، پل، جسر
فارسی به انگلیسی
pass(age), outlet, [fig.] means, source, respect
عربی به فارسی
راهرو , جناح , کوچه , خيابان کوچک , دالا ن , دهليز , راه سرپوشيده , تخته پل , پل راهرو , گذرگاه , غلا م گردش , محل عبور
مترادف و متضاد
راه، طریق
گذرگاه، معبر، عبورگاه
پل، جسر
۱. راه، طریق
۲. گذرگاه، معبر، عبورگاه
۳. پل، جسر
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - جای مرور محل عبور گذرگاه : [ در حال جنابت ممر ایشان در مسجد میبود . ] ( کشف الاسرار ۲ ) ۵۱۷ : ۲ - پل جسر . ۳ - سبب علت .
در زبان کودکان شرم دختر بچه .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نیکو ثمر شو ایراک مردم بجز ثمر نیست
آن راکه در دماغش مر دیو را ممر نیست.
در مرغزار چون فلک او را بود ممر.
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد.
تو چراغی نهاده در ره باد
خانه ای در ممر سیلابی.
- انتقال ممر ؛ تحویل ممر. قران میانه. گرد آمدن دو ستاره در برجی ( خاصه زحل و مشتری ) قران کوچک است و دوازده برج به چهار مثلث بود واین دو ستاره در هر مثلثی دوازده بار قران کنند، آنگاه از آن مثلث برخیزند به مثلث دیگر قران کنند و خاستن از مثلثی به مثلثی دیگر به دویست و چهل سال بود و آن را قران میانه خوانند و نیز انتقال ممر گویند وتحویل ممر. ( التفهیم ص 208 ).
- تحویل ممر ؛ انتقال ممر.
- ممرروزی ؛ محل ارتزاق.
- ممر معاش ؛ جایی که از آن وجه زندگی به دست آید. محل گذران.
|| پل. جسر. || پایاب. || اجل ومرگ. ( ناظم الاطباء ).
ممر. [ م ُ م ِرر ] ( ع ص ) آنکه شتر جوان سرکش را غافل ساخته دم وی را بگیرد و پای خود را بر زمین خلاند که اگر شتر گریزد او را کشیده نبرد یعنی نتواند ببرد. ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || طناب و ریسمان استوار تافته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مُمَرّ شود. || تلخ و تلخ شده. ( ناظم الاطباء ). ممرة.
ممر. [ م ُ م َرر ] ( ع ص ) رسن سخت تافته. ( آنندراج ). رشته محکم تافته. ( مهذب الاسماء ). ریسمانی که سخت تافته شده. ( از اقرب الموارد ). رجوع به مُمِرّ شود. || آنکه طناب و ریسمان را استوار و محکم می تابد. ( ناظم الاطباء ) .
ممر. [ م َ م َ ] (اِ) در زبان کودکان ، شرم دختربچه . (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول اطفال ، آلت تناسلی دختر خردسال .
ممر. [ م َ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین که در سه محل باسامی ممریک و ممر دو و ممرسه واقع شده است و جمعیت آنها به ترتیب . 20، 180، و 190 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
نیکو ثمر شو ایراک مردم بجز ثمر نیست
آن راکه در دماغش مر دیو را ممر نیست .
ناصرخسرو.
خورشید رنگ و فعل شهاب است بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر.
مسعودسعد.
- ممر داشتن ؛ گذر داشتن . گذشتن . عبور داشتن .
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد.
مسعودسعد.
|| (اِ) جای گذشتن . (غیاث اللغات ). جای گذشتن و راه گذشتن . (آنندراج ). جای گذشتن و موضع مرور. (ناظم الاطباء). گذرگاه . (دهار). راه . (مهذب الاسماء). گذار. راه و معبر و جای عبور و گذرگاه . (ناظم الاطباء) : در حال جنابت ممر ایشان در مسجد می بود. (کشف الاسرار ج 2 ص 517). روزی بر سبیل تنزه و تفکه برممر شاهراهی طارمی دید. (سندبادنامه ص 179).
تو چراغی نهاده در ره باد
خانه ای در ممر سیلابی .
سعدی .
|| گذار نهر و مجرای آب . (ناظم الاطباء). || طریق و راه و محل تحصیل درآمد: مبلغی کلی از این ممر به حصول پیوست . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- انتقال ممر ؛ تحویل ممر. قران میانه . گرد آمدن دو ستاره در برجی (خاصه زحل و مشتری ) قران کوچک است و دوازده برج به چهار مثلث بود واین دو ستاره در هر مثلثی دوازده بار قران کنند، آنگاه از آن مثلث برخیزند به مثلث دیگر قران کنند و خاستن از مثلثی به مثلثی دیگر به دویست و چهل سال بود و آن را قران میانه خوانند و نیز انتقال ممر گویند وتحویل ممر. (التفهیم ص 208).
- تحویل ممر ؛ انتقال ممر.
- ممرروزی ؛ محل ارتزاق .
- ممر معاش ؛ جایی که از آن وجه زندگی به دست آید. محل گذران .
|| پل . جسر. || پایاب . || اجل ومرگ . (ناظم الاطباء).
ممر. [ م ُ م َرر ] (ع ص ) رسن سخت تافته . (آنندراج ). رشته ٔ محکم تافته . (مهذب الاسماء). ریسمانی که سخت تافته شده . (از اقرب الموارد). رجوع به مُمِرّ شود. || آنکه طناب و ریسمان را استوار و محکم می تابد. (ناظم الاطباء) .
ممر. [ م ُ م ِرر ] (ع ص ) آنکه شتر جوان سرکش را غافل ساخته دم وی را بگیرد و پای خود را بر زمین خلاند که اگر شتر گریزد او را کشیده نبرد یعنی نتواند ببرد. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || طناب و ریسمان استوار تافته . (ناظم الاطباء). رجوع به مُمَرّ شود. || تلخ و تلخ شده . (ناظم الاطباء). ممرة.
فرهنگ عمید
گویش مازنی
جوی هدایت کننده ی آب برای آبدنگ