کلمه جو
صفحه اصلی

سودایی


مترادف سودایی : دیوانه، مجنون، سودازده، شیدا، شیفته، عاشق، مالیخولیایی، سوداوی ، اگزمایی، گر

متضاد سودایی : صفراوی، دموی

فارسی به انگلیسی

atrabilious, melancholy, passionate, dartrous

melancholy, passionate, atrabilious

فارسی به عربی

عاطفی , غضوب , وسواسی

مترادف و متضاد

atrabilious (صفت)
سودایی، سست مزاج

irascible (صفت)
سودایی، اتشی مزاج، تند طبع، زود خشم، زود غضب

passionate (صفت)
سودایی، شهوانی، احساساتی، اتشی مزاج

hypochondriac (صفت)
خیالی، سودایی، افسرده، مالیخولیایی

۱. دیوانه، مجنون
۲. سودازده، شیدا، شیفته، عاشق
۳. مالیخولیایی
۴. سوداوی ≠ صفراوی، دموی
۵. اگزمایی، گر


فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به سودائ سوداوی .

مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخر مجذوب گشته و سر پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته سودائی تخلص میکرده زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است

لغت نامه دهخدا

سودائی . [ س َ / سُو ] (ص نسبی ) سوداگر. (غیاث ) (آنندراج ). تاجر. (آنندراج ) :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن .

خاقانی .


سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است .

حافظ.


|| دیوانه . مجنون . (آنندراج ). صفراوی مزاج . عصبانی . تندخو :
دل سودائی خاقانی را
هم بسودای تو زر بایستی .

خاقانی .


ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبایی به یکبار.

نظامی .


که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم .

نظامی .


من چو با سودائیانش مجرمم
روز و شب اندر قفس در می تنم .

مولوی .


وقتی دل سودائی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها.

سعدی .


لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.

سعدی .


دیشب گله ٔ زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی .

حافظ.


|| عاشق :
ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته
من کشته ٔ غوغائیان دل مست سودا داشته .

خاقانی .


ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده .

خاقانی .



سودائی. [ س َ / سُو ] ( ص نسبی ) سوداگر. ( غیاث ) ( آنندراج ). تاجر. ( آنندراج ) :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است.
حافظ.
|| دیوانه. مجنون. ( آنندراج ). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو :
دل سودائی خاقانی را
هم بسودای تو زر بایستی.
خاقانی.
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبایی به یکبار.
نظامی.
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.
نظامی.
من چو با سودائیانش مجرمم
روز و شب اندر قفس در می تنم.
مولوی.
وقتی دل سودائی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.
سعدی.
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی.
حافظ.
|| عاشق :
ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته
من کشته غوغائیان دل مست سودا داشته.
خاقانی.
ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده.
خاقانی.

سودائی. [ س َ ] ( اِخ ) مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده ؛ زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیده اوست :
عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه و دندان دُر و لب مرجانست.
و مولانا هشتاد سال زیسته. ( از مجالس النفائس ص 192 ).

سودائی . [ س َ ] (اِخ ) مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده ؛ زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیده ٔ اوست :
عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه و دندان دُر و لب مرجانست .
و مولانا هشتاد سال زیسته . (از مجالس النفائس ص 192).


پیشنهاد کاربران

ازخودبیخود . مجنون . واله . سرگشته وحیران. واژه ای دراصطلاحات عرفانی برای معرفی شخصی که ازخودبیخودشده است وبه شخصی که به جای عقل وتفکرمنطقی وبه سبب احساسات بدون عاقبت اندیشی ویاتحت تاثیربرخی حالات وهیجانات معنوی بی باکانه وبدون تفکرو تدبرتصمیم گیریهایی میکند گفته میشود. همچنین ازاین واژه درطب سنتی نیز بامعانی طبی خاص خود استفاده میشود.

آتشین مزاج . تند مزاج . افسارگسبخته . سرکش .

دژآگاه . [ دُ ] ( ص مرکب ) دژاگه . سهمگین و خشم آلود. ( ازبرهان ) . سودائی . ( ناظم الاطباء ) . خشمگین :
سوار جهان نیوزار دلیر
چو پیل دژآگاه و درنده شیر.
دقیقی .


کنون اندرآمد میانتان زریر
چو گرگ دژآگاه و درنده شیر.
دقیقی .


دژآگاه مردی چو دیو سترگ
سپاهی بکردار ارغنده گرگ .
فردوسی .


سوی مرز تورانش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی .
فردوسی .


به دژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشا را بگیر. . .
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
شد آن نامدار از جهان ناپدید.
فردوسی .


ز هامون سوی او نهادند روی
دوپیل دژآگاه و دو جنگجوی .
فردوسی .


نگذردشیر دژآگاه به صد عمر از بیم
اندر آن بیشه که یک چاکر او کرد گذر.
فرخی .


به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
عنصری .


اگرعاشق شود شیر دژآگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه .
( ویس و رامین ) .


اگر بیدل بود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه .
( ویس و رامین ) .


به رامین تاخت چون شیر دژآگاه
بزد شمشیر بر تارکش ناگاه .
( ویس و رامین ) .


بگفت این و به رامین تاخت ناگاه
گرفته تیغ چون شیر دژآگاه .
( ویس و رامین ) .


دگر ژنده پیلی دژآگاه بود
که ویژه نشست شهنشاه بود.
( گرشاسبنامه ) .


پلنگ روانکاه در کوه بربر
نهنگ دژآگاه در بحر عمان .
عبدالواسع جبلی .


وآنگاه که با شیر دژآگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا.
مسعودسعد.


کلمات دیگر: