مترادف مهجور : جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجران کشیده
مهجور
مترادف مهجور : جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجران کشیده
فارسی به انگلیسی
separated, excluded, forlorn obsolete
archaic, dead, obsolete
فارسی به عربی
ملغی , میت
مترادف و متضاد
متروکه، متروک، منسوخ، کهنه، غیر متداول، از کار افتاده، مهجور
مهجور، علیحده
جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجرانکشیده
فرهنگ فارسی
جدامانده، دورافتاده
( اسم ) ۱ - جدا کرده شده دور افتاده : [ عاشق مهجور نگر عالم پر شور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا . ] ( دیوان کبیر ۲ ) ۳٠:۱ - متروک : [ چیز یکی از معانی آن که اکنون مهجور است بمعنی مال و اموال و اشیائ گرانبها بوده است . ] جمع : مهجورین .
( اسم ) ۱ - جدا کرده شده دور افتاده : [ عاشق مهجور نگر عالم پر شور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا . ] ( دیوان کبیر ۲ ) ۳٠:۱ - متروک : [ چیز یکی از معانی آن که اکنون مهجور است بمعنی مال و اموال و اشیائ گرانبها بوده است . ] جمع : مهجورین .
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) دور افتاده ، جدا افتاده .
لغت نامه دهخدا
مهجور. [ م َ ] ( ع ص ) سخن پریشان. ( منتهی الارب ). سخن پریشان و هذیان. ( ناظم الاطباء ). سخن پریشان و ناحق. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. ( از اقرب الموارد ). و منه قوله تعالی : اًن قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. ( قرآن 30/25 ). || سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. ( از اقرب الموارد ). کلام متروک : غلط مشهور به از صحیح مهجور. || جدامانده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). جدایی کرده شده و گذاشته شده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. ( ناظم الاطباء ). جداشده. دورافتاده. دور :
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.
چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور.
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
گرد من از دامن من دور باد.
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
از وجود خویشتن مهجور باش.
طور با موسی به هم مهجور شد.
از قلاع واز مناهج دور بود.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دورمی نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
بگیری خون من مانند لاله چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور.
منوچهری.
آن حِکَم و مواعظ مهجور مانده بود. ( کلیله و دمنه ). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. ( کلیله و دمنه ). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. ( کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. ( کلیله و دمنه ).از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.
سوزنی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
تنگ جهان بر من مهجور بادگرد من از دامن من دور باد.
نظامی.
که شیرین گرچه از من دور بهترز ریش من نمک مهجوربهتر.
نظامی.
گر وصال شاه می داری طمعاز وجود خویشتن مهجور باش.
عطار.
چون تجلی اش به فرق که فتاد طور با موسی به هم مهجور شد.
عطار.
کآن نبد معروف و بس مهجور بوداز قلاع واز مناهج دور بود.
مولوی.
مهجور. [ م َ ] (ع ص ) سخن پریشان . (منتهی الارب ). سخن پریشان و هذیان . (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی : اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25). || سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک : غلط مشهور به از صحیح مهجور. || جدامانده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت . (ناظم الاطباء). جداشده . دورافتاده . دور :
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله .
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی .
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب .
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور.
آن حِکَم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه ). این دمنه ... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است . (کلیله و دمنه ). به مجرد گمان ... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن ... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه ).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم .
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش .
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش .
چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.
کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور.
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم .
- مهجور کردن ؛ دور کردن . جدا کردن :
درنگر گر کرای خطبه کنند
مکن از التفاتشان مهجور .
|| بی بهره . بی نصیب . محروم .(ناظم الاطباء). || شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد).
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله .
رودکی .
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی .
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی .
فرخی .
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب .
منوچهری .
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور.
منوچهری .
آن حِکَم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه ). این دمنه ... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است . (کلیله و دمنه ). به مجرد گمان ... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن ... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه ).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم .
سوزنی .
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش .
خاقانی .
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.
نظامی .
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
نظامی .
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش .
عطار.
چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.
عطار.
کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.
مولوی .
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی .
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور.
سعدی .
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم .
سعدی (گلستان ).
- مهجور کردن ؛ دور کردن . جدا کردن :
درنگر گر کرای خطبه کنند
مکن از التفاتشان مهجور .
انوری .
|| بی بهره . بی نصیب . محروم .(ناظم الاطباء). || شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
جدا مانده، دورافتاده.
پیشنهاد کاربران
دور، پرت، جداافتاده، دور از ذهن، غیر مستعمل
جدامانده
مهجور از بخت بد : دور افتاده از بد بختی ، انکه به سوی خوشبختی می رود
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی شد دور
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 503 )
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی شد دور
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 503 )
چه کنم با که توان گفت که او در کنار من و من مهجورم
این بیت مربوط به خدا است.
این بیت مربوط به خدا است.
کلمات دیگر: