کلمه جو
صفحه اصلی

مشوش


مترادف مشوش : آسیمه، آشفته، بی آرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان، نامرتب

متضاد مشوش : آرام

برابر پارسی : آشفته، پریشان، نگران

فارسی به انگلیسی

disturbed, agitated


disturbed, agitated, anxious, uneasy

anxious, uneasy


عربی به فارسی

داراي چشمان قي گرفته وخواب الود , تيره وتار


مترادف و متضاد

آسیمه، آشفته، بی‌آرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان ≠ آرام


نامرتب


۱. آسیمه، آشفته، بیآرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان
۲. نامرتب ≠ آرام


فرهنگ فارسی

درهم وشوریده، پریشان، آشفته، نامرتب
( اسم ) آشفته کننده پریشان کننده : اکنون باری هیچ عذر نیست و از هیچ روی بحمدالله مشوشی نه هر آینه این تالیف باخر باید رسانید ...
روغن آمیخته با سپیده تخم مرغ

فرهنگ معین

(مُ شَ وَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) آشفته ، پریشان .

لغت نامه دهخدا

مشوش. [ م ُ ش َوْ وِ ] ( ع ص ) پریشان کننده. ( غیاث ). آمیزنده و پریشان کننده کار. ( از محیطالمحیط ) ( ازاقرب الموارد ). و رجوع به تشویش و ماده بعد شود.

مشوش. [ م ُ ش َوْ وَ ] ( ع ص ) پریشان کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شوریده کار و پریشان کرده شده. آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم. ( ناظم الاطباء ). کار درهم و آشفته. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). آشفته. مختلط درهم و برهم. شوریده. پریشان دماغ. آشفته حال. پریشان حواس. ژولیده. بشولیده. ( یادداشت مؤلف ). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش ( شوریده کردن کار ) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن ،... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش : ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری ، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. ( قصص الانبیاء ص 103 ).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده.
خاقانی.
کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش.
؟ ( از سندبادنامه ).
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟
عطار.
گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. ( گلستان ).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی.
و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال ؛ پریشان حال. بی آرام : شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم. ( انیس الطالبین ص 115 ). خلق این موضع مشوش حال میگردند. ( انیس الطالبین ص 154 ).
- مشوش داشتن ؛ پریشان کردن. بی آرام ساختن :
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.
علیشاه بن سلطان تکش.
- مشوش کردن ؛ شورانیدن. پریشان کردن :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.
سعدی.

مشوش. [ م َ ] ( ع اِ ) ( از «م ش ش » ) دستارچه دست. ( منتهی الارب ). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. ( ناظم الاطباء ). دستار خوان. ( مهذب الأسماء ). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول : اعطنی مشوشا امش به یدی ، و اراده مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. ( از اقرب الموارد ). دستمال. دستارچه. ( یادداشت مؤلف ).

مشوش . [ م َ ] (ع اِ) (از «م ش ش ») دستارچه ٔ دست . (منتهی الارب ). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. (ناظم الاطباء). دستار خوان . (مهذب الأسماء). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول : اعطنی مشوشا امش به یدی ، و اراده ٔ مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. (از اقرب الموارد). دستمال . دستارچه . (یادداشت مؤلف ).


مشوش . [ م ُ ] (اِ) روغن آمیخته باسپیده ٔ تخم مرغ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).


مشوش . [ م ُ ش َوْ وَ ] (ع ص ) پریشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). شوریده کار و پریشان کرده شده . آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم . (ناظم الاطباء). کار درهم و آشفته . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). آشفته . مختلط درهم و برهم . شوریده . پریشان دماغ . آشفته حال . پریشان حواس . ژولیده . بشولیده . (یادداشت مؤلف ). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش (شوریده کردن کار) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن ، ... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش : ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری ، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. (قصص الانبیاء ص 103).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده .

خاقانی .


کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش .

؟ (از سندبادنامه ).


چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟

عطار.


گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است . (گلستان ).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.

سعدی .


و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال ؛ پریشان حال . بی آرام : شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم . (انیس الطالبین ص 115). خلق این موضع مشوش حال میگردند. (انیس الطالبین ص 154).
- مشوش داشتن ؛ پریشان کردن . بی آرام ساختن :
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم .

حافظ.


پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.

علیشاه بن سلطان تکش .


- مشوش کردن ؛ شورانیدن . پریشان کردن :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.

سعدی .



مشوش . [ م ُ ش َوْ وِ ] (ع ص ) پریشان کننده . (غیاث ). آمیزنده و پریشان کننده ٔ کار. (از محیطالمحیط) (ازاقرب الموارد). و رجوع به تشویش و ماده ٔ بعد شود.


فرهنگ عمید

درهم، شوریده، پریشان، آشفته، نامرتب.

واژه نامه بختیاریکا

سپلشت؛ دالِنجه؛ دِتِنیده

پیشنهاد کاربران

دل نگران. [ دِ ن ِ گ َ ] ( ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . چشم براه. منتظر. ( ناظم الاطباء ) . مشوش سخت منتظر :
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود.
حافظ.
|| ملول. اندوهگین. ( ناظم الاطباء ) .

تجالا

در هم - نگران

غم دنیای دنی چند خوری باده بخواه / حیف باشد دل دانا که مشوش باشد ( حافظ )

Distraught

آشفته و پرشان

مضطرب الاحوال


کلمات دیگر: