مهمل . [ م ُ م َ ] (ع ص ) سخن که آن رااستعمال نکنند. (منتهی الارب ). کلمه ٔ مهمل ، مقابل مستعمل ، لفظی است که معنی ندارد چون دوب ، مقابل لفظ مستعمل ، آنکه معنی دارد مانند چوب . نزد علمای عربیة لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || بی نقطه (از حروف ).
-
حرف مهمل ؛ حرف که نقطه ندارد، چون «هَ» و «ح » و «د» و «ر» و «ص » و «س » و «ط». مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه . غیرمنقوطه . غیر معجم . اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواة و یا حدیثی است که ترجمه ٔ حال از رواة آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. (یادداشت لغت نامه ). || نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || به خود فروگذاشته . فروگذاشته . متروک و بیکار. (غیاث ). سرخود. (یادداشت مؤلف ) به خود گذاشته . سدی . ضایع. بی تیمار گذاشته . به استعمال ناداشته . عاطل . خالی . سائع. (منتهی الارب )
: شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن . (تاریخ بیهقی ص
213). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. (تاریخ بیهقی ص
438). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت . (تاریخ بیهقی ). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
263).
-
مهمل آمدن ؛ متروک و ضایع و عاطل شدن
: اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی . (کلیله و دمنه ).
-
مهمل گذاردن ؛ فرو گذاردن . ترک کردن
: هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه ). جانب را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه ). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. (گلستان ).
-
مهمل گذاشتن ؛ فروگذاشتن . ترک کردن . اجرا نکردن
: سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن . (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص
29).
-
مهمل گرفتن ؛ غیر مؤثر و متروک پنداشتن
: دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (سعدی ، مجالس ص
23).
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران .
سعدی (بدایع).
|| بیهوده . بی فایده
: آنچه گرفته آمده است مهمل ماند. (تاریخ بیهقی ).
چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی
اگر چو گاو نه ای مانده از خرد مهمل .
ناصرخسرو.
بی بیانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم .
مسعودسعد.
-
مهمل فروماندن ؛ به کار نبردن . متروک گذاردن
: بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی (صاحبیه ).
-
مهمل ماندن ؛ فرو گذارده ماندن . بیکار و متروک ماندن
: بر موافقت سلطان بر کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج
2 ص
186).