کلمه جو
صفحه اصلی

مهمل


مترادف مهمل : اراجیف، بی اساس، بی سروته، بی فایده، بیکاره، بی معنی، بیهوده، جفنگ، چرت، چرند، حرف پوچ، حرف مفت، ژاژ، کشکی، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، ول، هجو، هرز، هرزه، یاوه، خوار، آسان گرفته، فروگذشته

برابر پارسی : یاوه، چرند، پوچ، پرت و پلا

فارسی به انگلیسی

baloney, bromide, bromidic, hogwash, idle, nonsense, pap, rubbishy, trashy


baloney, bromide, bromidic, hogwash, idle, nonsense, pap, rubbishy, trashy, [adj] nonsensical, neglected, obsolete, [rare] undotted (as aletter), [n.] nonsense, idle talk, piffle

nonsensical, neglected, obsolete, [rare] undotted (as aletter), [n.] nonsense, idle talk


فارسی به عربی

نفایات , هراء

عربی به فارسی

بي دقت , مملو , بارگيري شده , سنگين , پر , سنگين بار , سر بهوا , مسامحه کار , فرو گذار , برناس , کثيف , درهم وبرهم , نامرتب , شلخته


مترادف و متضاد

nonsense (اسم)
یاوه، مزخرف، مهمل، حرف پوچ، خارج از منطق، یاوگی

flapdoodle (اسم)
مزخرف، جو، مهمل

trash (اسم)
مهمل، تفاله، نخاله، اشغال، خاکروبه، جفنگ، زوائد گیاان

fiddle-faddle (اسم)
مزخرف، مهمل

haver (اسم)
چرند، مهمل، دارنده

otiose (صفت)
مهمل، بی سود، بی مصرف، بی حرکت، بی نفع

unworthy (صفت)
مهمل، نا شایسته، نالایق، نا زیبا، نازیبنده، نامستحق

trashy (صفت)
چرند، مزخرف، مهمل، بیهوده، بی ارزش

bad (صفت)
زشت، بد اخلاق، فاسد، مضر، بد، سرهم بند، خراب، نامساعد، شوم، شریر، بدکار، لاوصول، بی اعتبار، ناصحیح، زیان اور، بد خو، مهمل

neglectful (صفت)
سر به هوا، مهمل، غافل، مسامحه کار، غفلت کار

preposterous (صفت)
مضحک، نامعقول، مهمل، غیر طبیعی

meaningless (صفت)
بی معنی، مهمل، مهمل نما

nonsensical (صفت)
چرند، مزخرف، مهمل، مهمل نما

اراجیف، بی‌اساس، بی‌سروته، بی‌فایده، بیکاره، بی‌معنی، بیهوده، جفنگ، چرت، چرند، حرف پوچ، حرف‌مفت، ژاژ، کشکی، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، ول، هجو، هرز، هرزه، یاوه


خوار، آسان‌گرفته، فروگذشته


۱. اراجیف، بیاساس، بیسروته، بیفایده، بیکاره، بیمعنی، بیهوده، جفنگ، چرت، چرند، حرف پوچ، حرفمفت، ژاژ، کشکی، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، ول، هجو، هرز، هرزه، یاوه
۲. خوار، آسانگرفته، فروگذشته


فرهنگ فارسی

بیهوده وبیکارگذاشته شده، کلام بیهوده، خلاف مستعمل
( اسم ) ۱ - شخص بیکارگذاشته . ۲ - کلام بیهوده بی معنی .۳ - لفظی که معنی ندارد مانند [ دیز] ( مقلوب زید ) . ۴ - لغتی که بتنهایی معنی ندارد و چون از پی لغتی دیگر در آید معنی آنرا پذیرد : اتباع مانند پخت در[ رخت پخت ] . ۵ - هرحرفی که نقطه ندارد مانند: د ر ه مقابل منقوط معجم . یا قضیه
اهمال کننده

فرهنگ معین

(مُ مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - بیهوده و بیکار گذاشته شده . ۲ - کلام بیهوده . ج . مهملات .

لغت نامه دهخدا

مهمل. [ م ُ م َ ] ( ع ص ) سخن که آن رااستعمال نکنند. ( منتهی الارب ). کلمه مهمل ، مقابل مستعمل ، لفظی است که معنی ندارد چون دوب ، مقابل لفظ مستعمل ، آنکه معنی دارد مانند چوب. نزد علمای عربیة لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || بی نقطه ( از حروف ).
- حرف مهمل ؛ حرف که نقطه ندارد، چون «هَ» و «ح » و «د» و «ر» و «ص » و «س » و «ط». مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه. غیرمنقوطه. غیر معجم. اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواة و یا حدیثی است که ترجمه حال از رواة آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. ( یادداشت لغت نامه ). || نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || به خود فروگذاشته. فروگذاشته. متروک و بیکار. ( غیاث ). سرخود. ( یادداشت مؤلف ) به خود گذاشته. سدی. ضایع. بی تیمار گذاشته. به استعمال ناداشته. عاطل. خالی. سائع. ( منتهی الارب ) : شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن. ( تاریخ بیهقی ص 213 ). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. ( تاریخ بیهقی ص 438 ). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت. ( تاریخ بیهقی ). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 263 ).
- مهمل آمدن ؛ متروک و ضایع و عاطل شدن : اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. ( کلیله و دمنه ).
- مهمل گذاردن ؛ فرو گذاردن. ترک کردن : هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. ( کلیله و دمنه ). جانب را هم مهمل نگذارد. ( کلیله و دمنه ). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. ( گلستان ).
- مهمل گذاشتن ؛ فروگذاشتن. ترک کردن. اجرا نکردن : سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن. ( سلجوقنامه ظهیری ص 29 ).
- مهمل گرفتن ؛ غیر مؤثر و متروک پنداشتن : دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. ( سعدی ، مجالس ص 23 ).
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران.

مهمل . [ م ُ م َ ] (ع ص ) سخن که آن رااستعمال نکنند. (منتهی الارب ). کلمه ٔ مهمل ، مقابل مستعمل ، لفظی است که معنی ندارد چون دوب ، مقابل لفظ مستعمل ، آنکه معنی دارد مانند چوب . نزد علمای عربیة لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || بی نقطه (از حروف ).
- حرف مهمل ؛ حرف که نقطه ندارد، چون «هَ» و «ح » و «د» و «ر» و «ص » و «س » و «ط». مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه . غیرمنقوطه . غیر معجم . اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواة و یا حدیثی است که ترجمه ٔ حال از رواة آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. (یادداشت لغت نامه ). || نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || به خود فروگذاشته . فروگذاشته . متروک و بیکار. (غیاث ). سرخود. (یادداشت مؤلف ) به خود گذاشته . سدی . ضایع. بی تیمار گذاشته . به استعمال ناداشته . عاطل . خالی . سائع. (منتهی الارب ) : شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن . (تاریخ بیهقی ص 213). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. (تاریخ بیهقی ص 438). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت . (تاریخ بیهقی ). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
- مهمل آمدن ؛ متروک و ضایع و عاطل شدن : اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی . (کلیله و دمنه ).
- مهمل گذاردن ؛ فرو گذاردن . ترک کردن : هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه ). جانب را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه ). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. (گلستان ).
- مهمل گذاشتن ؛ فروگذاشتن . ترک کردن . اجرا نکردن : سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن . (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 29).
- مهمل گرفتن ؛ غیر مؤثر و متروک پنداشتن : دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (سعدی ، مجالس ص 23).
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران .

سعدی (بدایع).


|| بیهوده . بی فایده : آنچه گرفته آمده است مهمل ماند. (تاریخ بیهقی ).
چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی
اگر چو گاو نه ای مانده از خرد مهمل .

ناصرخسرو.


بی بیانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم .

مسعودسعد.


- مهمل فروماندن ؛ به کار نبردن . متروک گذاردن :
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.

سعدی (صاحبیه ).


- مهمل ماندن ؛ فرو گذارده ماندن . بیکار و متروک ماندن : بر موافقت سلطان بر کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 2 ص 186).

مهمل . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) اهمال کننده . رجوع به اهمال شود.


فرهنگ عمید

۱. بیهوده، بی معنی.
۲. کسی که نمی تواند کاری انجام دهد، بیکاره.
۳. [قدیمی] آسان، راحت.
۴. [قدیمی] رهاشده، کنارگذاشته شده.

دانشنامه عمومی

مهمل یا یاوه یا بی معنی (به انگلیسی: nonsense) به معنی هر گونه لفظ فاقد معنای منسجم است. بسیاری از شاعران و نویسندگان در آثار خود از الفاظ بی معنی استفاده کرده اند.
گزاره (منطق)
در فلسفه زبان، تعیین گزاره های مهمل از مهم ترین مسائل است. مثلاً در پوزیتیویسم منطقی، گزاره های متافیزیکی مهمل شمرده می شوند و فقط علم واجد معنی است.

دانشنامه آزاد فارسی

مُهْمَل
اصطلاحی در منطق، هم در حوزۀ تصورات (مفردات) و هم در حوزۀ تصدیقات (قضایا): ۱. در حوزۀ تصورات یا مفردات، مهمل لفظی است بدون معنی ۲. در حوزه تصدیقات یا قضایا، در برابر حصر (یا قضیه محصوره) قضیه ای است که در آن سور قضیه (هر، هیچ، بعض) ذکر نشده است و به همین سبب از آن به قضیۀ مهمله تعبیر می شود، مانند «انسان زیانکار است»، که معیّن نشده است که آیا تمام انسان ها زیانکارند، یا بعضی از آنان.
نیز، رجوع شود به:اهمال

پیشنهاد کاربران

یاوه

بیهوده ، بی معنی
کاربرد در جمله :🥘
این قدر مهمل گفت که سررشته ی امور از دستتان رفت

سخنان پوچ و بی معنی گفتن. . .
گزاف و بیهوده گویی کند.

چرت و پرت، چرند


کلمات دیگر: