کلمه جو
صفحه اصلی

مسافر


مترادف مسافر : سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر

برابر پارسی : رهنورد، رهسپار، گشتار

فارسی به انگلیسی

traveller, passenger, voyager, guest, journeyer, out-of-towner, peregrine, pilgrim, traffic, traveler, tripper

traveller, passenger


guest, journeyer, out-of-towner, passenger, peregrine, pilgrim, traffic, traveler, traveller, tripper, voyager


فارسی به عربی

حاج , مسافر
( مسافر (مهمانخانه ) ) نزیل

حاج , مسافر


عربی به فارسی

گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتي , پي سپار رهنورد , پي سپار , رهنورد


مترادف و متضاد

traveler (اسم)
سالک، غریب، سیار، سایر، سیاح، مسافر، عابر، رهنورد، پی سپار رهنورد، پی سپار

fare (اسم)
خوراک، کرایه، مسافر، کرایه مسافر، مسافر کرایه ای

lodger (اسم)
ساکن، مسافر، مستاجر

tripper (اسم)
سیاح، مسافر، گشت گر، دستگاه لغزاننده

passenger (اسم)
مسافر، رونده، گذرگر

pilgrim (اسم)
مسافر، زائر، حاج

roomer (اسم)
مسافر، مستاجر

viator (اسم)
مسافر، عابر، رهگذر، رهرو

peregrine (اسم)
مسافر، قوش تیز پر

سفرکننده


توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر


۱. سفرکننده
۲. توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر


فرهنگ فارسی

هفتمین امیر کنگریان .
سفرکننده، رهرو
( اسم ) آنکه در سفر است : میگوید در حال جنابت نماز مکنید تا آنگه که غسل کنید مگر که مسافران باشید و آب نیابید . جمع : مسافرین . یامسافران والا.اولیائ الله طالبان حق .
ابن ابی عمرو ابن امیه

فردی که با استفاده از وسیلۀ نقلیۀ از یک مبدأ به مقصدی سفر می‌کند


فرهنگ معین

(مُ فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) سفرکننده ، سفر - رونده .

لغت نامه دهخدا

مسافر. [م َ ف ِ ] ( ع اِ ) ج ِ مِسفرة. ( اقرب الموارد ). رجوع به مسفرة شود. || مَسافرالوجه ؛ آنچه پیدا و نمایان باشد از روی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

مسافر. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) سفرکننده. ( دهار ). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر. ( اقرب الموارد ). مقابل مقیم. پی سپر. رونده.راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. ( ناظم الاطباء ). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابلة. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب. ( منتهی الارب ) :
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
( مقامات حمیدی ).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران. ( گلستان سعدی ). همیدون مسافر گرامی بدار. ( گلستان ). در قاع بسیط مسافری گم شده بود. ( گلستان ). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد. ( دهار ).
- مسافرسوز ؛ کنایه از بازدارنده مسافر از قصد سفر :
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر ؛ پنیر. ( دهار ).
|| در اصطلاح تصوف ، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند. ( از تعریفات جرجانی ). || سالک اِلی اﷲ. ( از فرهنگ مصطلحات عرفا ). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید. ( از تعریفات جرجانی ).
- مسافران والا ؛ اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق. ( برهان ) ( آنندراج ).

مسافر. [ م ُ ف ِ ] ( اِخ )ابن ابی عمروبن اُمیةبن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هَ. ق. درگذشته است. ( از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی ).

مسافر. [ م ُ ف ِ ] (اِخ )ابن ابی عمروبن اُمیةبن عبدالشمس . شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است . در حدود سال 10 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی ).


مسافر. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سفرکننده . (دهار). آنکه در سفر است . رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم . پی سپر. رونده .راهی . رهرو. سفری . کاروانی . آنکه به سفر می رود. سیاح . سفررفته . راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض . ابن السبیل . ابن الطریق . ابن غبراء. ابن قسطل . دافه . سابلة. سافر. شاخص . ظاعن . عجوز. عریر. غرب . غریب . (منتهی الارب ) :
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.

فرخی .


به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.

(مقامات حمیدی ).


لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است .

خاقانی .


پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است .

مولوی .


به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش .

سعدی .


بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.

سعدی .


مقصد زایران و کهف مسافران . (گلستان سعدی ). همیدون مسافر گرامی بدار. (گلستان ). در قاع بسیط مسافری گم شده بود. (گلستان ). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد. (دهار).
- مسافرسوز ؛ کنایه از بازدارنده ٔ مسافر از قصد سفر :
ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.

نظامی .


- ابومسافر ؛ پنیر. (دهار).
|| در اصطلاح تصوف ، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند. (از تعریفات جرجانی ). || سالک اِلی اﷲ. (از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید. (از تعریفات جرجانی ).
- مسافران والا ؛ اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق . (برهان ) (آنندراج ).

مسافر. [م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ مِسفرة. (اقرب الموارد). رجوع به مسفرة شود. || مَسافرالوجه ؛ آنچه پیدا و نمایان باشد از روی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. سفرکننده.
۲. (تصوف ) رهرو، سالک.

دانشنامه عمومی

مسافر واژه ای است که به کسانی گفته می شود که در حال مسافرت هستند. مسافر ممکن است به موارد زیر اشاره داشته باشد:

دانشنامه آزاد فارسی

منظومه ای از سهراب سپهری. منظومه ای اَنْفسی و درونْ گرایانه، که نسبت به منظومۀ دیگر شاعر، «صدای پای آب» بیان و تصویرهای پیچیده ای دارد و نمونه ای از گرایش عرفانی سپهری به شمار می آید. این شعر در وزن نیمایی در ۱۳۴۵ش سروده شد و در همین سال در مجلۀ آرش نشر یافت.

مسافر (فقه). در فقه شیعی مسافر در شرایطی موظف است نمازهای ۴رکعتی را شکسته بخواند و در ماه رمضان از گرفتن روزه خودداری کرده و بعد از مراجعت، روزه های خود را قضا کند. ازجملۀ این شرایط این است که: مسیر رفت و برگشت او مجموعاً از ۸فرسخ شرعی (معادل حدود۴۳ کیلومتر) کمتر نباشد و توقف او در مقصد از ۱۰ روز تجاوز نکند. برای محاسبۀ ۸فرسخ باید از آخرین خانه های شهر حساب کند. اگر در مقصد قصد اقامت ۱۰ روز و بیشتر را نکند باید نمازهای خود را شکسته بخواند و اگر یک ماه بر همین منوال بگذرد، بعد از آن باید نمازهای خود را تمام بخواند. از دیگر شرایط این که سفر او باید برای کار حرام نباشد مثلاً اگر سفر برای بدن او ضرر داشته باشد یا برای کمک به فردی ستمگر باشد یا سفر فرزند با نهی پدر و مادر و امثال آن باشد، در این صورت باید نمازهای خود را تمام بخواند. نیز باید به حدّ ترخّص (← حدِّ ترخّص) برسد، یعنی از محل اقامتش به اندازه ای دور شود که صدای اذان شهر را نشنود و مردم شهر او را نبینند. در ۴ محل مسافر مخیّر است نماز را تمام یا شکسته بخواند: مسجدالحرام، مسجدالنبی (ص)، مسجد کوفه و حرم حضرت سید الشهدا. کسی که وظیفه اش نماز شکسته است اگر عمداً تمام بخواند نمازش باطل است و بالعکس. هرجا که نماز باید شکسته خوانده شود در ماه رمضان نیز نمی توان روزه گرفت. نمازهای ۲ رکعتی و ۳ رکعتی شکسته ندارد و تنها نمازهای ۴رکعتی است که باید ۲ رکعت خوانده شود.

فرهنگ فارسی ساره

گشتار، رهسپار، رهنورد


فرهنگستان زبان و ادب

{passenger trip} [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] فردی که با استفاده از وسیلۀ نقلیۀ از یک مبدأ به مقصدی سفر می کند

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] مسافر در فقه اسلامی کسی است که به سبب دور شدن از وطن شرعی، احکام خاصی بر برخی اعمال عبادی او مترتّب می شود. در فقه شیعه، به کسی مسافر گفته می شود که بخواهد حداقل هشت فرسخ (بین ۴۰ تا ۴۵ کیلومتر) از وطن خود دور شود. بر اساس آیات ۱۸۴ سوره بقره و ۱۰۱ نساء و همچنین روایات، چنین شخصی با شرایطی باید نمازها را شکسته بخواند و روزه نگیرد.
در آیه ۱۸۴ سوره بقره « روزهای معدودی . هر کس از شما بیمار یا در سفر باشد، تعدادی از روزهای دیگر ،» و آیه ۱۰۱ نساء «و چون در زمین سفر کردید، اگر بیم داشتید که آنان که کفر ورزیده اند به شما آزار برسانند، گناهی بر شما نیست که نماز را کوتاه کنید» احکام خاصی را درباره فردی که به سفر رفته است بیان شده است. ۳۱۲ روایت نیز در دو کتاب وسایل الشیعه و مستدرک الوسائل وجود دارد که عهده دار احکام این موضوع هستند.
در فقه اسلامی به کسی مسافر گفته می شود که شروط ذیل درباره او وجود داشته باشد:

واژه نامه بختیاریکا

تِراسا؛ سر رَو؛ به گشت

جدول کلمات

راهی

پیشنهاد کاربران

روانه ، راهی، سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر

این واژه عربی است و پارسی آن این می باشد:
یاناک ( یانا= سفر، واژه ای سنسکریت است + پسوند فاعلی اک )

رهی

نوردشگر : از بن نوردیدن جایگزین واژه مسافر تازی پیشنهاد می گردد.

روانه

رهسپار

.
لغت سپر ( س=داشتن پر=گذر ) به مانای راه پیمودن رهسپردن شکل اسلی لغت آریایی سفر journey است که در آن پیشوند س به مانای دربرداشتن، شامل شدن، دارابودن و پر به مانای گذر است که از آن لغت پل bridge را ستانده اند.
پیشوند س در واژه سبک ( س پوک=پوچ ) و لغت سنسکریت सगर sagara به مانای زهردار - ژردار - گردار دیده میشود و ریشه پر در لغت اوستایی peretush به چَمارِ گذرگاه پاساژ پل به کار رفته که در زبان سغدی به شکل wrtn در زبان زروان - پهلوی به دیسه ی vartan در اوستایی به شکل varta در زبان تورفان پارت به دیسه ی wrdywn در آبخاز به شکل a - wardan در چچن به شکل vorda در یونانی به شکلporos و در انگلیسی کهن به دیسه ی faran به مانای سفر ثبت شده است.
دانستنی است ستاک سپردن sepordan به مانای تحویل، به امانت گذاشتن و تسلیم است که نباید آنرا با sapardan به مانای رهسپاری و سفر کردن یکی گرفت.
پی ( پای ) رخش رستم زمین بسپرد - - - ز توران کسی را به کس نشمرد


farer
هم میشه که آبادیس نگفته

رهسپار

واژه ی زیبای پارسی �رهسپار� را می توان بخوبی جایگزین واژه ی از ریشه پارسی و تازی شده ی �مسافر� نشاند و بکار برد. ب. الف. بزرگمهر

برگرفته از پی نوشتِ پیوند زیر:
http://www. behzadbozorgmehr. com/2014/01/blog - post_2452. html


سرنشین

مسافر تازی است

و واژه برابر ایرانی ان میشود . .

پارسی. . . . . رهسپار
کردی ( کرمانجی اوستایی ) . . . . رِوی

ببینید چقدر زیباست همان راهیه ولی میگنr�w�

دوستان زبان کردی حتی از پارسی هم ایرانی تره سرچ کنید لطفا. . .
مخصوصا کرمانجی که هم اکنون در ترکیه گفتگو میکنند. . .

من که عااااشقشون شدم ای کاش جمهوری اسلامی همشون رو بیاره همینجا تو اصفهان ♥️

دل کنده

پِی سِپَر

پِی سِپَر

نمونه:
. . . یک تاکسی می گیرم که تنها پِی سِپَر ( مسافر ) آن هستم.

برگرفته از پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2013/02/blog - post_25. html

سَفَروَند. سَفَرَندِه. سَفَرگَر.


کلمات دیگر: