کلمه جو
صفحه اصلی

عسوم

فرهنگ فارسی

ریزه نان خشک تکه های نان خشک

لغت نامه دهخدا

عسوم. [ ع َ ] ( ع ص ) رنج و سختی رساننده بر عیال. ( منتهی الارب ). زحمت کشنده بر عیال و خانواده خود. ( از اقرب الموارد ). ج ، عُسُم. || شتر ماده بسیاربچه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عسوم. [ ع ُ ] ( ع مص ) ورزیدن. ( از منتهی الارب ). کسب کردن. ( از اقرب الموارد ). || اشک افکندن و فروخوابیدن چشم ، یا بر هم نشستن پلک. ( از منتهی الارب ): عسمت عینه ؛ چشم او اشک ریخت ، و گویند بر هم گذاشته شد، و گویند پلکهای آن بر یکدیگر فروافتاد. ( از اقرب الموارد ). || کوشش کردن در کار. ( از منتهی الارب ): عسم فی الامر؛ در آن کار کوشید و خود را بر آن واداشت. ( از اقرب الموارد ). || بی باکانه درآمدن در قوم و آمیختن با آنها، عام است از جنگ و غیر آن. ( از منتهی الارب ): عسم الرجل بنفسه وسط القوم ؛ آن شخص وارد آن قوم شد بطوری که با آنان درآمیخت بدون توجه و اهمیت دادن ، در جنگ یا غیر جنگ. ( از اقرب الموارد ). عَسم. و رجوع به عسم شود.

عسوم. [ ع ُ ] ( ع اِ ) ریزه نان خشک. ( منتهی الارب ). تکه های نان خشک. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) قلت و کمی. ( منتهی الارب ): قلّت بِه عسوم ؛ دراو قلت و کمی است. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ج ِ عَسَمة. ( منتهی الارب ). رجوع به عسمة شود.

عسوم . [ ع َ ] (ع ص ) رنج و سختی رساننده بر عیال . (منتهی الارب ). زحمت کشنده بر عیال و خانواده ٔ خود. (از اقرب الموارد). ج ، عُسُم . || شتر ماده ٔ بسیاربچه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


عسوم . [ ع ُ ] (ع اِ) ریزه ٔ نان خشک . (منتهی الارب ). تکه های نان خشک . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) قلت و کمی . (منتهی الارب ): قلّت بِه عسوم ؛ دراو قلت و کمی است . (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ عَسَمة. (منتهی الارب ). رجوع به عسمة شود.


عسوم . [ ع ُ ] (ع مص ) ورزیدن . (از منتهی الارب ). کسب کردن . (از اقرب الموارد). || اشک افکندن و فروخوابیدن چشم ، یا بر هم نشستن پلک . (از منتهی الارب ): عسمت عینه ؛ چشم او اشک ریخت ، و گویند بر هم گذاشته شد، و گویند پلکهای آن بر یکدیگر فروافتاد. (از اقرب الموارد). || کوشش کردن در کار. (از منتهی الارب ): عسم فی الامر؛ در آن کار کوشید و خود را بر آن واداشت . (از اقرب الموارد). || بی باکانه درآمدن در قوم و آمیختن با آنها، عام است از جنگ و غیر آن . (از منتهی الارب ): عسم الرجل بنفسه وسط القوم ؛ آن شخص وارد آن قوم شد بطوری که با آنان درآمیخت بدون توجه و اهمیت دادن ، در جنگ یا غیر جنگ . (از اقرب الموارد). عَسم . و رجوع به عسم شود.



کلمات دیگر: