کلمه جو
صفحه اصلی

شجار

عربی به فارسی

دادوبيداد , سروصداکردن , نزاع وجدال کردن , جنجال , قيل وقال , مزاحمت , زد وخورد , بلوا , ترس , وحشت , غوغا , نبرد , نزاع , ترساندن , هراسانيدن , جنگ کردن , ساييدن , فاقدنيرو کردن , ضعيف کردن , فرسوده شدن , پرخاش , دعوي , دعوا , ستيزه , اختلا ف , گله , نزاع کردن , دعوي کردن , ستيزه کردن , کشمکش , مشاجره , کشمکش کردن , دست بيقه شدن با


لغت نامه دهخدا

شجار. [ ش ِ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر الاعشی . (از معجم البلدان ).


شجار. [ ش ِ ] ( ع اِ ) پشتیبان تخت که بدان تخت را استوار کنند. || میخ پایه تخت. || مترس در. ( منتهی الارب ). چوبی که پشت در گذارند. ( از اقرب الموارد ). || چوب چاه. || داغی است مر شتر را. || چوبی که در دهان بزغاله کنند تا شیر نمکد. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). ج ، شُجُر. ( اقرب الموارد ). || سه پایه که جامه بر آن افکنند. ( مهذب الاسماء ).

شجار. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) چوب هوده. ( منتهی الارب ). چوب هودج. ( از اقرب الموارد ). چوب هوده و کجاوه. ( ناظم الاطباء ). || مرکبی است بی پوشش کوچک از هوده و کجاوه. ج ، شُجُر. ( منتهی الارب ). مرکبی است کوچکتر از هودج ، بی پوشش. و گفته اند که شجار محفة است مادام که سایه بان و قبه داشته باشد و اگر سایه بان و پوشش داشت ، هودج باشد. ( از اقرب الموارد ).

شجار. [ ش َج ْ جا ] ( ع ص ) عشاب. حشایشی. گیاهشناس. دانشمند که به کار تحقیق درباره درختان اشتغال داشته باشد. ج ، شجارون. ( از ذیل اقرب الموارد ). نباتی : وهوالذی یسمیه شجارونا بالاندلس بالقرنفلیة. ( ابن البیطار در شرح کلمه زهره ). || گیاه فروش. ( یادداشت مؤلف ) : وقد یبیع شجار و الاندلس اصل... علی انه البهمن الابیض. ( ابن البیطار ). لکلرک در موضعی میگوید این کلمه مصحف سحار است و سحار به معنی نباتی است. ( یادداشت مؤلف ).

شجار. [ ش ِ ] ( ع اِ ) ج ِ شَجر. ( اقرب الموارد ). رجوع به شَجْر شود. || ج ِ شَجَر. ( اقرب الموارد ). رجوع به شجر شود.

شجار. [ ش َج ْ جا ] ( اِخ ) ابوالحکم شجار. عبدالحکم بن عبداﷲبن شجار. محدث بود. ( از منتهی الارب ).

شجار. [ ش َج ْ جا ] ( اِخ ) علاثةبن شجار. صحابی است. ( منتهی الارب ).

شجار. [ش ِ ] ( اِخ ) نام شاعری است از کنده. ( منتهی الارب ).

شجار. [ ش ِ ] ( اِخ ) نام موضعی است در شعر الاعشی. ( از معجم البلدان ).

شجار. [ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) چوب هوده . (منتهی الارب ). چوب هودج . (از اقرب الموارد). چوب هوده و کجاوه . (ناظم الاطباء). || مرکبی است بی پوشش کوچک از هوده و کجاوه . ج ، شُجُر. (منتهی الارب ). مرکبی است کوچکتر از هودج ، بی پوشش . و گفته اند که شجار محفة است مادام که سایه بان و قبه داشته باشد و اگر سایه بان و پوشش داشت ، هودج باشد. (از اقرب الموارد).


شجار. [ ش َج ْ جا ] (اِخ ) ابوالحکم شجار. عبدالحکم بن عبداﷲبن شجار. محدث بود. (از منتهی الارب ).


شجار. [ ش َج ْ جا ] (اِخ ) علاثةبن شجار. صحابی است . (منتهی الارب ).


شجار. [ ش َج ْ جا ] (ع ص ) عشاب . حشایشی . گیاهشناس . دانشمند که به کار تحقیق درباره ٔ درختان اشتغال داشته باشد. ج ، شجارون . (از ذیل اقرب الموارد). نباتی : وهوالذی یسمیه شجارونا بالاندلس بالقرنفلیة. (ابن البیطار در شرح کلمه ٔ زهره ). || گیاه فروش . (یادداشت مؤلف ) : وقد یبیع شجار و الاندلس اصل ... علی انه البهمن الابیض . (ابن البیطار). لکلرک در موضعی میگوید این کلمه مصحف سحار است و سحار به معنی نباتی است . (یادداشت مؤلف ).


شجار. [ ش ِ ] (ع اِ) پشتیبان تخت که بدان تخت را استوار کنند. || میخ پایه ٔ تخت . || مترس در. (منتهی الارب ). چوبی که پشت در گذارند. (از اقرب الموارد). || چوب چاه . || داغی است مر شتر را. || چوبی که در دهان بزغاله کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). ج ، شُجُر. (اقرب الموارد). || سه پایه که جامه بر آن افکنند. (مهذب الاسماء).


شجار. [ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ شَجر. (اقرب الموارد). رجوع به شَجْر شود. || ج ِ شَجَر. (اقرب الموارد). رجوع به شجر شود.


شجار. [ش ِ ] (اِخ ) نام شاعری است از کنده . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: