( صفت ) ۱ - دل شکسته رنجدیده . ۲ - مایوس . ۳ - خاشع خاضع .
شکسته دل
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شکسته دل . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ دِ ] (ص مرکب ) پریشان خاطر. ملول . باملالت . (ناظم الاطباء). استعاره ٔ مشهور است . (آنندراج ). دل شکسته . عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف ) :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راه جو آمدند.
شکسته دل وگشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ٔ خارا کنی ز دست رها.
اگر ز عارضه ٔ معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته .
نجده ساز از دل شکسته دلان
این چنین نجده را شکست مده .
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمام تر بشکست .
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
کز حادثه ٔ وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه .
شکسته دل آمد برِ خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست .
- امثال :
غریب شکسته دل است .(امثال و حکم دهخدا).
- شکسته دل شدن ؛ رنجیده خاطر گشتن . آزرده دل شدن :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی .
مردم سلطان دمادم می رسید و وی [ غازی ] شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان ... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی ).
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران .
- شکسته دل کردن ؛ آزرده خاطر ساختن . رنجانیدن :
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم .
- شکسته دل گشتن ؛ آزرده خاطر شدن :
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش .
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
رودکی .
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی .
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راه جو آمدند.
فردوسی .
شکسته دل وگشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
فردوسی .
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ٔ خارا کنی ز دست رها.
خاقانی .
اگر ز عارضه ٔ معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
خاقانی .
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته .
خاقانی .
نجده ساز از دل شکسته دلان
این چنین نجده را شکست مده .
خاقانی .
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمام تر بشکست .
خاقانی .
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی .
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
نظامی .
کز حادثه ٔ وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه .
نظامی .
شکسته دل آمد برِ خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی (بوستان ).
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست .
سعدی .
- امثال :
غریب شکسته دل است .(امثال و حکم دهخدا).
- شکسته دل شدن ؛ رنجیده خاطر گشتن . آزرده دل شدن :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی .
فردوسی .
مردم سلطان دمادم می رسید و وی [ غازی ] شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان ... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی ).
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران .
خاقانی .
- شکسته دل کردن ؛ آزرده خاطر ساختن . رنجانیدن :
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم .
صائب تبریزی .
- شکسته دل گشتن ؛ آزرده خاطر شدن :
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش .
نظامی .
شکسته دل. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ دِ ] ( ص مرکب ) پریشان خاطر. ملول. باملالت. ( ناظم الاطباء ). استعاره مشهور است. ( آنندراج ). دل شکسته. عمید. معمود. شکسته خاطر. ( یادداشت مؤلف ) :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
ز تیمار دلها همی بگسلند.
شکسته دل و راه جو آمدند.
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها.
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
کار شکسته دلان تمام شکسته.
این چنین نجده را شکست مده.
عشقت آمد تمام تر بشکست.
ولی کبک بشکست با جره باز.
دلخسته شد از گزند آن خار.
چون قیس شکسته دل شد آگاه.
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست.
غریب شکسته دل است .( امثال و حکم دهخدا ).
- شکسته دل شدن ؛ رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
همه مرز توران شکسته دلندز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی.
جهاندیدگان پیش او آمدندشکسته دل و راه جو آمدند.
فردوسی.
شکسته دل وگشته از رزم سیرسر بخت ایرانیان گشته زیر.
فردوسی.
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627 ). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485 ).شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها.
خاقانی.
اگر ز عارضه معصیت شکسته دلی ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
خاقانی.
هست به دور تو عقل نام شکسته کار شکسته دلان تمام شکسته.
خاقانی.
نجده ساز از دل شکسته دلان این چنین نجده را شکست مده.
خاقانی.
من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمام تر بشکست.
خاقانی.
شکسته دل آمد به میدان فرازولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی.
مجنون شکسته دل در آن کاردلخسته شد از گزند آن خار.
نظامی.
کز حادثه وفات آن ماه چون قیس شکسته دل شد آگاه.
نظامی.
شکسته دل آمد برِ خواجه بازعیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی ( بوستان ).
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیرکز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست.
سعدی.
- امثال :غریب شکسته دل است .( امثال و حکم دهخدا ).
- شکسته دل شدن ؛ رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
مردم سلطان دمادم می رسید و وی [ غازی ] شکسته دل میشد و می کوشید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233 ). بندگان... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. ( تاریخ بیهقی ).فرهنگ عمید
دل شکسته ، آزرده دل، رنجیده، رنج دیده.
پیشنهاد کاربران
عمید. [ ع َ ] ( ع ص ) شکسته دل از عشق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) . آنکه عشق وی را شکسته باشد. |
کلمات دیگر: