ریزان
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
ریزنده، ریزان، جانور پوست انداز
فرهنگ فارسی
نعت فاعلی از ریختن به معنی در حال ریزش .
لغت نامه دهخدا
ریزان . (نف ، ق مرکب ) نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش . (از شعوری ج 2 ص 19). پاشان . افشان . روان . جریان دارنده . (ناظم الاطباء). ریزنده . مدرار. در حال ریختن . (یادداشت مؤلف ).
- آب یا اشک ریزان ؛ ماء یا دمع ساکب . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| بارنده مانند ابر و آسمان . (ناظم الاطباء) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک .
وز میغ سیه چشمه ٔ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ .
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام .
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان .
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).سحاب بجس ؛ ابرهای ریزان . (یادداشت مؤلف ).
- برگ ریزان ؛ ریختن برگ . سقوط برگهای درختان :
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان .
- ریزان اشک ؛ اشک ِ ریزان :
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام .
- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.
|| گدازان . || اندازان . || ریخته شده . (ناظم الاطباء). متلاشی . (یادداشت مؤلف ) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من .
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان .
- ریزان شدن ؛ ریختن . از هم پاشیدن . ریزریز شدن . خرد شدن . (از یادداشت مؤلف ) :
همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی .
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد.
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی .
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است .
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || ریخته شدن . باریدن :
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان .
- || جاری شدن . روان گشتن . (ناظم الاطباء).
- ریزان کردن ؛ متلاشی ساختن . در هم ریختن :
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند.
|| (اِمص ) لیاقت و سزاواری . (ناظم الاطباء). || نثار: گل ریزان . شکرریزان . درم ریزان . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) دولت و ثروت . || هوا و هوس . آرزو و مراد. (ناظم الاطباء). هوا و مراد. (از شعوری ج 2 ص 19).
- آب یا اشک ریزان ؛ ماء یا دمع ساکب . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| بارنده مانند ابر و آسمان . (ناظم الاطباء) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک .
فردوسی .
وز میغ سیه چشمه ٔ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ .
منوچهری .
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام .
خاقانی .
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان .
نظامی .
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی (بوستان ).
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).سحاب بجس ؛ ابرهای ریزان . (یادداشت مؤلف ).
- برگ ریزان ؛ ریختن برگ . سقوط برگهای درختان :
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان .
نظامی .
- ریزان اشک ؛ اشک ِ ریزان :
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام .
خاقانی .
- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.
|| گدازان . || اندازان . || ریخته شده . (ناظم الاطباء). متلاشی . (یادداشت مؤلف ) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من .
(ویس و رامین ).
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان .
(ویس و رامین ).
- ریزان شدن ؛ ریختن . از هم پاشیدن . ریزریز شدن . خرد شدن . (از یادداشت مؤلف ) :
همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی .
فردوسی .
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد.
فردوسی .
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود.
فردوسی .
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی .
فردوسی .
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
فرخی .
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است .
ناصرخسرو.
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || ریخته شدن . باریدن :
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان .
نظامی .
- || جاری شدن . روان گشتن . (ناظم الاطباء).
- ریزان کردن ؛ متلاشی ساختن . در هم ریختن :
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند.
فردوسی .
|| (اِمص ) لیاقت و سزاواری . (ناظم الاطباء). || نثار: گل ریزان . شکرریزان . درم ریزان . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) دولت و ثروت . || هوا و هوس . آرزو و مراد. (ناظم الاطباء). هوا و مراد. (از شعوری ج 2 ص 19).
ریزان. ( نف ، ق مرکب ) نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش. ( از شعوری ج 2 ص 19 ). پاشان. افشان. روان. جریان دارنده. ( ناظم الاطباء ). ریزنده. مدرار. در حال ریختن. ( یادداشت مؤلف ).
- آب یا اشک ریزان ؛ ماء یا دمع ساکب. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| بارنده مانند ابر و آسمان. ( ناظم الاطباء ) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک.
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ.
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.
چون بخت خوداوفتان و خیزان.
نگیرد همی بر بلندی قرار.
- برگ ریزان ؛ ریختن برگ. سقوط برگهای درختان :
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
|| گدازان. || اندازان. || ریخته شده. ( ناظم الاطباء ). متلاشی. ( یادداشت مؤلف ) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من.
شهنشه می خورد در برگریزان.
همه مهره پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.
هنر بر دلاور گریزان شد.
ز چنگال ناخنش ریزان شود.
بمردی و بر خاک ریزان شدی.
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
- آب یا اشک ریزان ؛ ماء یا دمع ساکب. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| بارنده مانند ابر و آسمان. ( ناظم الاطباء ) :
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک.
فردوسی.
وز میغ سیه چشمه خون ریزان است تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ.
منوچهری.
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رزکز آتش نشاط شود آبش از مسام.
خاقانی.
خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خوداوفتان و خیزان.
نظامی.
چو سیلاب ریزان که در کوهسارنگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی ( بوستان ).
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 12 ).سحاب بجس ؛ ابرهای ریزان. ( یادداشت مؤلف ).- برگ ریزان ؛ ریختن برگ. سقوط برگهای درختان :
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
- ریزان اشک ؛ اشک ِ ریزان : دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
خاقانی.
- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.|| گدازان. || اندازان. || ریخته شده. ( ناظم الاطباء ). متلاشی. ( یادداشت مؤلف ) :
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من.
( ویس و رامین ).
نشاید ویس من در خاک ریزان شهنشه می خورد در برگریزان.
( ویس و رامین ).
- ریزان شدن ؛ ریختن. از هم پاشیدن. ریزریز شدن. خرد شدن. ( از یادداشت مؤلف ) : همه مهره پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.
فردوسی.
از آواز ما کوه ریزان شودهنر بر دلاور گریزان شد.
فردوسی.
وگر شیر بیند گریزان شودز چنگال ناخنش ریزان شود.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی بمردی و بر خاک ریزان شدی.
فردوسی.
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بودچون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان فرهنگ عمید
ریزنده، درحال ریختن.
پیشنهاد کاربران
ریزان به معنای راه شناس ، ماهر ، دانشمند هم برای دختر هم پسر من خودم دخترم اسم ریزان
در کوردی کلمه راه را ره تلفظ میکنیم و زان به معنای دان و دانا است. دقیقا بخواهیم ترجمه کنیم میشود راه دان
کسی که راه را بلد است
کسی که راه را بلد است
اسم ریزان بیشتر در زبان کردی به کار رفته میشه کفت به معنی منطقی تر کردیه و ریز در زبان کوردی به معنی سپاس و یا درود میباشد و اسم ریزان به معنی
سپاسگذار یا درود وار و به مفهوم قدرشناس میباشد
سپاسگذار یا درود وار و به مفهوم قدرشناس میباشد
کلمات دیگر: