کلمه جو
صفحه اصلی

کنانه

فرهنگ فارسی

( صفت ) کهنه کهن مقابل نو تازه : بروزگار تو نو شد ز سر جهان کهن کنانه گر شود آن هم بروزگار تو باد . ( کمال )
ابن عوف بن عذره از طایفه کلب از قضاعه و جد جاهلی است به فرزندان وی گویند. بنوعدی بنو حبیب و بنو جناب از آنها هستند.

فرهنگ معین

(کَ نِ ) (ص . ) کهنه ، فرسوده .

لغت نامه دهخدا

( کنانة ) کنانة. [ ک ِ ن َ ] ( ع اِ ) کیش تیر که آن راترکش گویند. ( غیاث ). تیردان چرمین بی چوب یا بر خلاف آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). تیردان. ( دهار ). شکا. شغا. جعبه. ترکش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

کنانة. [ ک ِ ن َ ] ( اِخ ) نام پسر خزیمه که پدر قبیله ای است از مضر و مولای صفیه بنت حی ، زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم که تابعی است. ( منتهی الارب ). ابن خزیمةبن مدر که از طایفه ٔمضربن عدنان جد جاهلی از سلسله نسب نبوی. فرزندان او بطن بزرگی از مضریه اند. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817 ).و رجوع به الانساب سمعانی و صبح الاعشی ج 1 ص 350 شود.

کنانة. [ ک ِ ن َ ] ( اِخ ) ابن بشر تجیبی. وی در زمره کسانی بود که از مصر برای برکنار ساختن عثمان به مدینه آمد و در کشتن او هم شریک بود. معاویةبن ابی سفیان به خونخواهی عثمان او را گرفت و با ابن حذیفه و ابن عدیس در لد ( به فلسطین ) زندانی کرد سپس از زندان گریختند اما والی فلسطین آنها را گرفت و به قتل رسانید. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817 ). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 285 و تاریخ گزیده ص 189 و 190 و عقدالفرید ج 3 ص 342 و ج 5 ص 49 و 54 شود.

کنانة. [ ک ِ ن َ ] ( اِخ ) ابن عبدیالیل ثقفی. مردی جاهلی و از اهل طائف ( در حجاز ) بود. وی در زمان خود رئیس قبیله ثقیف بود و اسلام را درک کرد و با هیئت نمایندگان ثقیف بعد از حصار طائف نزد پیغمبر( ص ) رفت. همه هیئت جز کنانة اسلام آوردند و او به بلاد روم روی آورد و در حدود سال 15 هجرت درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817 ).

کنانة. [ ک ِ ن َ ] ( اِخ ) ابن عوف عذره از طایفه کلب از قضاعه و جد جاهلی است. به فرزندان وی «کنانه عذره » گویند. بنوعدی ، بنوحبیب و بنوجناب از آنها هستند. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817 ).
کنانه. [ ک َ ن َ / ن ِ] ( ص ) کهنه باشد که در مقابل نو است. ( برهان ). کهنه شده ، ضد نو. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ). کهنه ، ضد نو و فرسوده. ( ناظم الاطباء ) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
سوزنی.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن

کنانه . [ ک َ ن َ / ن ِ] (ص ) کهنه باشد که در مقابل نو است . (برهان ). کهنه شده ، ضد نو. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ). کهنه ، ضد نو و فرسوده . (ناظم الاطباء) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.

سوزنی .


بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.

سوزنی .


خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.

سوزنی .


به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.

کمال الدین اسماعیل .


سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانه ٔ من .

سیف اسفرنگ .



کنانة. [ ک ِ ن َ ] (اِخ ) ابن عبدیالیل ثقفی . مردی جاهلی و از اهل طائف (در حجاز) بود. وی در زمان خود رئیس قبیله ٔ ثقیف بود و اسلام را درک کرد و با هیئت نمایندگان ثقیف بعد از حصار طائف نزد پیغمبر(ص ) رفت . همه ٔ هیئت جز کنانة اسلام آوردند و او به بلاد روم روی آورد و در حدود سال 15 هجرت درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817).


کنانة. [ ک ِ ن َ ] (اِخ ) ابن عوف عذره از طایفه ٔ کلب از قضاعه و جد جاهلی است . به فرزندان وی «کنانه ٔ عذره » گویند. بنوعدی ، بنوحبیب و بنوجناب از آنها هستند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817).


کنانة. [ ک ِ ن َ ] (اِخ ) ابن بشر تجیبی . وی در زمره ٔ کسانی بود که از مصر برای برکنار ساختن عثمان به مدینه آمد و در کشتن او هم شریک بود. معاویةبن ابی سفیان به خونخواهی عثمان او را گرفت و با ابن حذیفه و ابن عدیس در لد (به فلسطین ) زندانی کرد سپس از زندان گریختند اما والی فلسطین آنها را گرفت و به قتل رسانید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 285 و تاریخ گزیده ص 189 و 190 و عقدالفرید ج 3 ص 342 و ج 5 ص 49 و 54 شود.


کنانة. [ ک ِ ن َ ] (اِخ ) نام پسر خزیمه که پدر قبیله ای است از مضر و مولای صفیه بنت حی ، زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم که تابعی است . (منتهی الارب ). ابن خزیمةبن مدر که از طایفه ٔمضربن عدنان جد جاهلی از سلسله نسب نبوی . فرزندان او بطن بزرگی از مضریه اند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817).و رجوع به الانساب سمعانی و صبح الاعشی ج 1 ص 350 شود.


کنانة. [ ک ِ ن َ ] (ع اِ) کیش تیر که آن راترکش گویند. (غیاث ). تیردان چرمین بی چوب یا بر خلاف آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تیردان . (دهار). شکا. شغا. جعبه . ترکش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


فرهنگ عمید

جعبۀ چوبی یا چرمی‌ که تیرها را در آن می‌گذاشتند؛ تیردان.


جعبۀ چوبی یا چرمی که تیرها را در آن می گذاشتند، تیردان.
کهنه: به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال الدین اسماعیل: لغت نامه: کنانه ).

کهنه: ◻︎ به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال‌الدین اسماعیل: لغت‌نامه: کنانه).


پیشنهاد کاربران

کنانه همان جا نیزه راکنانه گویند. در زبان عربی


کلمات دیگر: