( صفت ) ۱- خراب منهدم ویران . ۲- فانی : بنیاد جهان برباد است .
برباد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برباد. [ ب َ ] (ص مرکب ) (از: بر + باد) نیست و نابود. (آنندراج ). خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده . (ناظم الاطباء).
- برباد آمدن ؛ بیهوده و بی فایده شدن :
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.
- برباد بودن ؛ معدوم و ناپدید بودن . فانی بودن . (ناظم الاطباء).
- برباد دادن ؛ تلف کردن .نابود کردن . نیست و نابود کردن . (آنندراج ). ذرو :
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.
- || ویران کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء) :
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی .
- || پریشان کردن . (آنندراج ) :
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم .
- || بباد دادن . باد دادن . (ناظم الاطباء) :
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
- || بر هوا پراکندن . در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن ؛ بر روی باد حرکت کردن :
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام .
- || رفتن و باز نگردیدن . (ناظم الاطباء).
- || نیست و نابود شدن . ضایع شدن و تلف گردیدن . و این لازم بر باد دادن است . (آنندراج ). تلف شدن و ضایع گردیدن . (ناظم الاطباء) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت .
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت .
به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت .
- امثال :
بادآورده را باد میبرد .
برباد رود هر آنچه از باد آید .
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد :
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
- برباد ساختن ؛ خراب کردن . (ناظم الاطباء).
- برباد شدن ؛ برباد رفتن . تباه و نابود شدن :
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب .
دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی ).
- || پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن . جوانمرگ شدن :
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی .
- برباد کردن ؛ نابود کردن . تلف کردن . ضایع کردن . متعدی برباد شدن . (آنندراج ). برباد دادن . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم .
- بر باد نهادن ؛ مرادف برآب نهادن است . (آنندراج ) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم .
- برباد آمدن ؛ بیهوده و بی فایده شدن :
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.
حافظ.
- برباد بودن ؛ معدوم و ناپدید بودن . فانی بودن . (ناظم الاطباء).
- برباد دادن ؛ تلف کردن .نابود کردن . نیست و نابود کردن . (آنندراج ). ذرو :
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.
کافی (آنندراج ).
- || ویران کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء) :
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی .
نظامی .
- || پریشان کردن . (آنندراج ) :
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم .
حافظ.
- || بباد دادن . باد دادن . (ناظم الاطباء) :
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
نظامی .
- || بر هوا پراکندن . در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن ؛ بر روی باد حرکت کردن :
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام .
سعدی .
- || رفتن و باز نگردیدن . (ناظم الاطباء).
- || نیست و نابود شدن . ضایع شدن و تلف گردیدن . و این لازم بر باد دادن است . (آنندراج ). تلف شدن و ضایع گردیدن . (ناظم الاطباء) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت .
نظامی .
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت .
سعدی .
به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت .
سعدی .
- امثال :
بادآورده را باد میبرد .
برباد رود هر آنچه از باد آید .
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد :
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
کلیم (آنندراج ).
- برباد ساختن ؛ خراب کردن . (ناظم الاطباء).
- برباد شدن ؛ برباد رفتن . تباه و نابود شدن :
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب .
فردوسی .
دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی ).
- || پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن . جوانمرگ شدن :
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی .
نظامی .
- برباد کردن ؛ نابود کردن . تلف کردن . ضایع کردن . متعدی برباد شدن . (آنندراج ). برباد دادن . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم .
مخلص کاشی (آنندراج ).
- بر باد نهادن ؛ مرادف برآب نهادن است . (آنندراج ) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم .
بیدل (آنندراج ).
برباد. [ ب َ ] ( ص مرکب ) ( از: بر + باد ) نیست و نابود. ( آنندراج ). خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده. ( ناظم الاطباء ).
- برباد آمدن ؛ بیهوده و بی فایده شدن :
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.
- برباد دادن ؛ تلف کردن.نابود کردن. نیست و نابود کردن. ( آنندراج ). ذرو :
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی.
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. ( ناظم الاطباء ).
- برباد رفتن ؛ بر روی باد حرکت کردن :
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
- || نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. ( آنندراج ). تلف شدن و ضایع گردیدن. ( ناظم الاطباء ) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت.
مگر خفته بودی که برباد رفت.
خنک آنکه بادانش و داد رفت.
بادآورده را باد میبرد.
برباد رود هر آنچه از باد آید.
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد :
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
- برباد شدن ؛ برباد رفتن. تباه و نابود شدن :
- برباد آمدن ؛ بیهوده و بی فایده شدن :
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.
حافظ.
- برباد بودن ؛ معدوم و ناپدید بودن. فانی بودن. ( ناظم الاطباء ).- برباد دادن ؛ تلف کردن.نابود کردن. نیست و نابود کردن. ( آنندراج ). ذرو :
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.
کافی ( آنندراج ).
- || ویران کردن و خراب کردن. ( ناظم الاطباء ) : بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی.
نظامی.
- || پریشان کردن. ( آنندراج ) : زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
حافظ.
- || بباد دادن. باد دادن. ( ناظم الاطباء ) : هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
نظامی.
- || بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. ( ناظم الاطباء ).
- برباد رفتن ؛ بر روی باد حرکت کردن :
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- || رفتن و باز نگردیدن. ( ناظم الاطباء ).- || نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. ( آنندراج ). تلف شدن و ضایع گردیدن. ( ناظم الاطباء ) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت.
نظامی.
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که برباد رفت.
سعدی.
به آخر ندیدی که برباد رفت خنک آنکه بادانش و داد رفت.
سعدی.
- امثال :بادآورده را باد میبرد.
برباد رود هر آنچه از باد آید.
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد :
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
کلیم ( آنندراج ).
- برباد ساختن ؛ خراب کردن. ( ناظم الاطباء ).- برباد شدن ؛ برباد رفتن. تباه و نابود شدن :
فرهنگ عمید
خراب، ویران، نیست ونابود.
پیشنهاد کاربران
بر باد
کلمات دیگر: