مرکبي , جوهري
محبر
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - نیکو نویسند. خط . ۲ - آرایند. سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تالیف و محبر این تصنیف ... جمع : محبرین .
کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد
کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد
فرهنگ معین
(مُ حَ بِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - خوشنویس . ۲ - آرایندة سخن و شعر.
لغت نامه دهخدا
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] (اِخ )لقب طفیل بن عوف غنوی شاعری از عرب . (منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] (ع ص ) کسی که نیکو و آراسته میکند چیزی را. (ناظم الاطباء). || نیکو خط نویسنده . || آراینده ٔ سخن و شعر : و بعد چنین گوید محرر این تألیف و محبر این تصنیف . (المعجم شمس قیس ص 1).
محبر. [ م ِ ب َ ] ( ع اِ ) محبرة [ م َ / م ِ ب َ رَ ]. ( منتهی الارب ). سیاهی دان. دوات. ( دهار ). دوات و مرکب دان. ( ناظم الاطباء ).
محبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) در بیت ذیل از منوچهری به جای مُحَبِّر آمده است به معنی خط نیکو نویسنده :
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) کسی که نیکو و آراسته میکند چیزی را. ( ناظم الاطباء ). || نیکو خط نویسنده. || آراینده سخن و شعر : و بعد چنین گوید محرر این تألیف و محبر این تصنیف. ( المعجم شمس قیس ص 1 ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ ) لقب ربیعة شاعر عرب که پدرش سفیان نام داشت. ( از منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ )لقب طفیل بن عوف غنوی شاعری از عرب. ( منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام اسب ضراربن ازور که قاتل مالک بن نویره است. ( منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( ع ص ) کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد. || تیر نیکو تراشیده. || برد محبر؛ چادر منقش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). راه راه. مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصة مخطط به خط سیاه و زرد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ثم علاه و شرفه بزبرالحدید و النحاس المذاب و جعل خلاله عرقاً من نحاس اصفر فصار کانه برد محبر من صفرة النحاس و سوادالحدید. ( یاقوت در صفت یأجوج و مأجوج ).
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
حریری و شرب مقفل بخواند.
محبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) در بیت ذیل از منوچهری به جای مُحَبِّر آمده است به معنی خط نیکو نویسنده :
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
منوچهری.
|| نشان کننده و علامت گذارنده. || کسی که شادی کند. ( ناظم الاطباء ).محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) کسی که نیکو و آراسته میکند چیزی را. ( ناظم الاطباء ). || نیکو خط نویسنده. || آراینده سخن و شعر : و بعد چنین گوید محرر این تألیف و محبر این تصنیف. ( المعجم شمس قیس ص 1 ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ ) لقب ربیعة شاعر عرب که پدرش سفیان نام داشت. ( از منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ )لقب طفیل بن عوف غنوی شاعری از عرب. ( منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام اسب ضراربن ازور که قاتل مالک بن نویره است. ( منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( ع ص ) کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد. || تیر نیکو تراشیده. || برد محبر؛ چادر منقش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). راه راه. مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصة مخطط به خط سیاه و زرد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ثم علاه و شرفه بزبرالحدید و النحاس المذاب و جعل خلاله عرقاً من نحاس اصفر فصار کانه برد محبر من صفرة النحاس و سوادالحدید. ( یاقوت در صفت یأجوج و مأجوج ).
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری ( دیوان ص 23 ).
محبر بجست و مخیل بخواندحریری و شرب مقفل بخواند.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 181 ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] (اِخ ) لقب ربیعة شاعر عرب که پدرش سفیان نام داشت . (از منتهی الارب ).
محبر. [ م ِ ب َ ] (ع اِ) محبرة [ م َ / م ِ ب َ رَ ] . (منتهی الارب ). سیاهی دان . دوات . (دهار). دوات و مرکب دان . (ناظم الاطباء).
محبر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) در بیت ذیل از منوچهری به جای مُحَبِّر آمده است به معنی خط نیکو نویسنده :
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
|| نشان کننده و علامت گذارنده . || کسی که شادی کند. (ناظم الاطباء).
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
منوچهری .
|| نشان کننده و علامت گذارنده . || کسی که شادی کند. (ناظم الاطباء).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) نام اسب ضراربن ازور که قاتل مالک بن نویره است . (منتهی الارب ).
محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] (ع ص ) کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد. || تیر نیکو تراشیده . || برد محبر؛ چادر منقش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راه راه . مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصة مخطط به خط سیاه و زرد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ثم علاه و شرفه بزبرالحدید و النحاس المذاب و جعل خلاله عرقاً من نحاس اصفر فصار کانه برد محبر من صفرة النحاس و سوادالحدید. (یاقوت در صفت یأجوج و مأجوج ).
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
محبر بجست و مخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند.
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
محبر بجست و مخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 181).
فرهنگ عمید
۱. کسی که چیزی را نیکو و آراسته می کند.
۲. آن که خط را زیبا می نویسد، آن که سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید.
۲. آن که خط را زیبا می نویسد، آن که سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید.
کلمات دیگر: