کلمه جو
صفحه اصلی

محصله

فرهنگ فارسی

مونث محصل، دختر یا زن دانش آموز
( اسم ) مونث محصل : دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع : محصلات .

فرهنگ معین

(مُ حَ صَّ لَ یا لِ ) [ ع . محصلة ] ۱ - (اِمف . ) مؤنث محصل ، حاصل کرده شده . ۲ - نتیجة کلام ، ماحصل .

لغت نامه دهخدا

( محصلة ) محصلة. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] ( ع ص ) مؤنث محصل. رجوع به محصل شود. || زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. ( از منتهی الارب ). رجوع به محصل شود.

محصلة. [ م ُ ح َص ْ ص َ ل َ ] ( ع ص )مؤنث مُحَصَّل. || حاصل کرده شده. رجوع به مُحَصَّل شود. || ( اصطلاح منطق ) اصطلاحی است در منطق ، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود. || قضیه حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. ( اساس الاقتباس ص 100 ). محصله.
- قضیه محصله ؛ قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. ( از تعریفات جرجانی ). رجوع به قضیه شود.
محصله. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) در تداول فارسی ، متعلمه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج ، محصلات.

محصله . [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ، اِ) در تداول فارسی ، متعلمه . (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج ، محصلات .


محصلة. [ م ُ ح َص ْ ص ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث محصل . رجوع به محصل شود. || زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب ). رجوع به محصل شود.


محصلة. [ م ُ ح َص ْ ص َ ل َ ] (ع ص )مؤنث مُحَصَّل . || حاصل کرده شده . رجوع به مُحَصَّل شود. || (اصطلاح منطق ) اصطلاحی است در منطق ، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود. || قضیه ٔ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله .
- قضیه ٔ محصله ؛ قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه . مانند زید کاتب . یا زید لیس به کاتب . (از تعریفات جرجانی ). رجوع به قضیه شود.



کلمات دیگر: