کلمه جو
صفحه اصلی

نوز

فرهنگ فارسی

هنوز، تاحال، اکنون، تااکنون
( اسم ) کاج .
قریه ای است بین بخارا و سمرقند ٠

فرهنگ معین

(ق . ) مخفف هنوز.

لغت نامه دهخدا

نوز. ( ق ) مخفف هنوز. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ). نس. نز. ( یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون. تا حال. تا به اکنون. تا به حال :
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان یگونه شدیم.
کسائی ( از یادداشت مؤلف ).
مر آن هر سه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این ، شد دلم شادکام.
فردوسی.
بدو گفت منذر که ای سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز.
فردوسی.
مکن در خورش خویشتن چارسو
چنان خور که نوزت بود آرزو.
فردوسی.
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر.
فرخی.
نوز جوان است و کار فردا دارد
فردادارد دگر نهاد و دگرگون.
فرخی.
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبرّید و ز زه درنگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهان در ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.
منوچهری.
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد؟
منوچهری.
بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.
اسدی ( از یادداشت مؤلف ).
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
|| ( اِ ) درخت صنوبر. ( رشیدی ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). درخت کاج. ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ). نشک. نازو. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). نوژ. ( رشیدی ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ). ناژ. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و نیز رجوع به ناژ و ناز و نازو شود :
جامه باغ سوخت بی آتش
جامه گرم خواه و آتش سوز
زال شد باغ تا نه دیر از برف
چون سر زال زر شود سر نوز.
ازرقی.

نوز. [ ن َ / نُو ] ( ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. ( یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).

نوز. ( اِخ ) قریه ای است بین بخارا و سمرقند. ( از معجم البلدان ). رجوع به نور شود.

نوز. (اِخ ) قریه ای است بین بخارا و سمرقند. (از معجم البلدان ). رجوع به نور شود.


نوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال :
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان یگونه شدیم .

کسائی (از یادداشت مؤلف ).


مر آن هر سه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این ، شد دلم شادکام .

فردوسی .


بدو گفت منذر که ای سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز.

فردوسی .


مکن در خورش خویشتن چارسو
چنان خور که نوزت بود آرزو.

فردوسی .


ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دل بر.

فرخی .


نوز جوان است و کار فردا دارد
فردادارد دگر نهاد و دگرگون .

فرخی .


نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبرّید و ز زه درنگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهان در ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.

منوچهری .


نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد؟

منوچهری .


بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.

اسدی (از یادداشت مؤلف ).


چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.

سوزنی .


|| (اِ) درخت صنوبر. (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). درخت کاج . (جهانگیری ) (برهان قاطع). نشک . نازو. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). نوژ. (رشیدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). ناژ. (انجمن آرا) (آنندراج ). و نیز رجوع به ناژ و ناز و نازو شود :
جامه ٔ باغ سوخت بی آتش
جامه ٔ گرم خواه و آتش سوز
زال شد باغ تا نه دیر از برف
چون سر زال زر شود سر نوز.

ازرقی .



نوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).


فرهنگ عمید

= هنوز: سپهری که پشت مرا کرد کوز / نشد پست گردان به جای است نوز (فردوسی: ۱/۱۱۳ ).


کلمات دیگر: