کلمه جو
صفحه اصلی

خواستاری

فارسی به انگلیسی

desire, proposal

مترادف و متضاد

solicitation (اسم)
التماس، درخواست، خواستاری، تقاضا، تشجیع

wishing (اسم)
ارزو، خواستاری، چیزی که ارزو میشود، ارزوی اجابت دعا

asking (اسم)
خواهش، خواستاری

فرهنگ فارسی

۱ - طلب خواست . ۲ - طلب زناشویی خواستگاری .

لغت نامه دهخدا

خواستاری. [ خوا / خا ] ( حامص مرکب ) طلب. ( مهذب الاسماء ). التماس. ( یادداشت بخط مؤلف ). || اظهار علاقه مندی. اظهار مهر. اظهار عشق :
بنمای دوستداری بفزای خواستاری
دانی که خواستاری باشد ز دوستداری.
منوچهری.
گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره
زین بیش کرد باید با مات خواستاری.
منوچهری.
|| حمایت. طرفداری. شفاعت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
نیست غم چون بخواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست.
خاقانی.
|| دلجویی. دلداری :
ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری.
خاقانی.
|| مسألت. خواهشگری. ( یادداشت بخط مؤلف ). || شره. خواهش نفس. میل نفس : هفتم شره وخواستاری که نفس پیوسته در شهوات و لذات متعدی و متمادی بود و بر حد اقتضاء و اعتدال اقتصار ننماید و حوصله نیاز او پر نشود تا بهلاک انجامد. ( نفایس الفنون ). || خواستکاری. طلب زن برای زناشویی. ( ناظم الاطباء ) :
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد بخواستاری شوی.
نظامی.
چون ز حد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بیقراری من.
نظامی.
تا لیلی را بخواستاری
در مرکب خود کشد عماری.
نظامی.
- خواستاری کردن ؛ خِطْبه. طلب ازدواج از زنی کردن : چون از وفات پدر یکچندی بگذشت بیگانه ای او را خواستاری کرد. ( جهانگشای جوینی ).

فرهنگ عمید

۱. خواستار بودن.
۲. خواستگاری.
۳. حمایت.


کلمات دیگر: