کلمه جو
صفحه اصلی

جمال الدین قفطی

دانشنامه عمومی

جمال الدین قفطی (۱۱۷۲–۱۲۴۸) تاریخ نگار، پزشک و مؤلف مصری بود. وی به علوم قرآنی، حدیث، فقه و اصول، نحو، منطق، نجوم، هندسه و تاریخ آشنایی داشت و در این زمینه ها آثاری نگاشت.
إنباة الرواة علی أنباهِ النُحاة
إخبار العلماء بأخبار الحکماء یا تاریخ الحکماء
أخبار السلجوقیة
أخبار مصر من ابتدائها الی أیام صلاح الدین
تاریخ بنی بویه
الإیناس فی أخبار آل مرداس
تاریخ الیمن
تاریخ المغرب و من تولاه من أتباع ابن تومرت
تاریخ محمود بن سبکتکین و بنیه الی حین انفصال الأمر عنهم
أخبار المُتَیَّمین
أخبار المصنّفین و ما صنّفوه
أشعار الیزیدین
الأنیق فی أخبار ابن رشیق
من ألوَت الأیام ألیه فرفعته ثم ألوت علیه فوضعته
نهزة الخاطر و نزهة الناضر فی أحاسن ما نقل من ظهور الکتب
إصلاح خلل الصحاح
کتاب الضاد و الظاء
الذیل علی أنساب البلاذی
نام و نسب او» ابوالحسن علی بن یوسف بن ابرایهیم بن عبدالواحد بن موسی» ذکر شده با لقب قاضی اکرم. اصالت او از کوفه بود و پدرش از بزرگان قفط در صعید مصر بود.قفطی خود در ربیع الاول ۵۶۸ق/اکتبر ۱۱۷۲م در قفط به دنیا آمد. همراه پدرش به قاهره کوچید و آنجا پرورش یافت. هنگامی که پدرش به قدس رفت (۵۹۱ق/۱۱۹۵م) نیز همراهش بود و قفطی آنجا کاتب فارس الدین میمون قصری گشت. قفطی در ۱۳ رمضان ۶۴۲ق/۳۰ دسامبر ۱۲۴۸م در حلب درگذشت.
پدرش دبیر بود و او را القاضی الاشرف می گفتند. مادرش زنی از بادیه عرب بود از قبیله بلیّ و از قضاعه. مادر این زن کنیزی حبشی بود. پدرش القاضی الاشرف به یکی از بادیه ها رفت تا اسبی بخرد، در آنجا با زنی ازدواج کرد و او را به دیار خود آورد. زن صاحب فرزندی شد که او را علی نامید، هر گاه برای دیدار خویشاوندان بدوی خویش به بادیه می رفت پسر را نیز همراه می برد. زنی اهل نماز و عبادت بود و لهجه ای فصیح داشت.
قفطی گوید که در ایام کودکی از مصر به قفط آمدیم و من گربه ای اصفهانی داشتم و آنسان که عادت کودکان است آن را دوست می داشتم. گربه در خانه ما زایید و چند بچه آورد. گربه نر یک یا دو بچه را خورد و من سخت غمگین شدم و بر آن شدم که او را بکشم. پس دامی نهادم و گربه در دام افتاد. من با چوبی که در دست داشتم به قصد کشتنش فرا رفتم. در آن روزها دیوار میان سرای ما و همسایه خراب شده بود. حصیری میان دو خانه نصب کرده بودیم. در آن حیاط دو دختر بودند که در زیبایی همتایی نداشتند و در همه شهر به جمال شهره بودند. در این حال گوشه بوریا کنار رفت. چشمم بر آن دو چهره زیبا افتاد و من در اوایل جوانی بودم. به من اشارت می کردند که گربه را رها کن. من گربه را رها کردم و، حیران، محو جمال ایشان ایستادم. مادرم بیمار و در خانه بود. گفت: چه شد که گربه را نکشتی، تو به عزم کشتن او رفته بودی. گفتم: گربه از آن دیگری بود و کشتن آن روا نبود. گفت: نه به این سبب بلکه به تو اشارت شد و تو این کار نکردی. گفتم: چه کسی به من اشارت کرد، معنی کلام تو را در نمی یابم. مادرم گفت، آری ای پسر بشنو که چه می گویم: «ثنتان لا ارضی انتهاکهما عرس الخلیل و جارة الجنب»


کلمات دیگر: