کلمه جو
صفحه اصلی

راحه

عربی به فارسی

راحت , اسودگي , اسايش , مايه تسلي , دلداري دادن (به) , اسايش دادن , راحتي , تسهيلا ت , حق ارتفاقي , راحت شدن از درد , منزل , تن اسايي , فرصت , مجال , وقت کافي , فراغت , گذاردن , ارميدن , دراز کشيدن , غنودن , سامان , استراحت


فرهنگ فارسی

قریه ایست در ابتدای سرزمین یمن

لغت نامه دهخدا

راحه. ( اِخ ) یکی از علمای هند بوده است. ابن الندیم بعد از ذکر کنکه ، جودر، صنجهل ، نهق الهندی که هر یک کتبی از هندی به پهلوی یا عربی درآورده و گاه خود نیز تألیفاتی درریاضیات و نجوم بنابر مذاهب هندوان داشته اند میگوید: از علماء هند کسانی که کتب ایشان در نجوم و طب بمارسیده : یاکهر، راحه ، صکه ، داهر، آنکور، زنکل ، اریکل ، جبهر، اتدی ، جباری هستند. ( تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 113 ). و نیز رجوع به ج 2 عیون الانباء شود.

راحة. [ ح َ ] (اِخ ) قریه ای است در ابتدای سرزمین یمن . (معجم البلدان ج 4).


راحة. [ح َ ] (ع اِمص ) آسایش . راحت . رجوع به راحت شود. || (اِ) پنجه . (آنندراج ) (منتهی الارب ). کف دست . (غیاث اللغات ) : آخر لغت این قدر ندانی
کالراحة اندرون پنجه .

سعدی (کلیات ، هزلیات چ اقبال ص 1017)


|| زمین هموار پست نیک رویاننده گیاه . || گشادی سرای . || نوردجامه . || روزی است مر عرب را. (منتهی الارب ).


کلمات دیگر: