کلمه جو
صفحه اصلی

وصال


مترادف وصال : پیوند، دیدار، وصل، وصلت

متضاد وصال : فراق

برابر پارسی : پیوند، بهم رسیدن، پیوستن

فارسی به انگلیسی

union, fruition, patcher, tinker, consummation

patcher, tinker


consummation, tinker


فرهنگ اسم ها

اسم: وصال (پسر، دختر) (عربی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: vesāl) (فارسی: وِصال) (انگلیسی: vesal)
معنی: رسیدن به چیزی و به دست آوردن آن، رسیدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او، ( در تصوف ) پیوند با خداوند و رسیدن به مرتبه ی فناء فی الله، ( اَعلام ) وصال شیرازی: ( = محمّد شفیع ) [، قمری] شاعر، موسیقیدان و خوشنویس ایرانی، از مردم شیراز، دیوان شعرش چاپ شده است، او بخشی از منظومه ی نیمه تمام شیرین و فرهاد وحشی بافقی را سرود، ( در اعلام ) میرزا احمد شفیع بن محمد اسماعیل شیرازی ( وصال شیرازی ) از شاعران ایران در اوایل دوره ی قاجاریه، رسیدن به چیزی یا کسی و به دست آوردن آن یا او، لقب شاعر بزرگ قرن دوازدهم، میرزامحمد شفیع شیرازی

(تلفظ: vesāl) (عربی) رسیدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او ؛ رسیدن به چیزی و به دست آوردن آن؛ (در تصوف) پیوند با خداوند و رسیدن به مرتبه‌ی فناء فی الله ؛ (در اعلام) میرزا احمد شفیع بن محمد اسماعیل شیرازی (وصال شیرازی) از شاعران ایران در اوایل دوره‌ی قاجاریه.


مترادف و متضاد

tinker (اسم)
وصال، بند زن، وصله کاری

joiner (اسم)
وصال

پیوند، دیدار، وصل، وصلت ≠ فراق


فرهنگ فارسی

میرزا محمد شفیع بن محمد اسماعیل شیرازی معروف به میرزا کوچک شاعر اوایل دروه قاجاریه خاندانش در دوره صفویان افشاریان زندیان به اعمال دیوانی مشغول بودند . وصال در دوره جوانی مدتی سرگرم تحصیل ادب خط و هنرهای زیبا موسیقی و سیر در مقامات عرفانی بود . دیوان اشعارش شامل قصاید غزلیات و مثنویهای [ بزم وصال ] و تکمله فرهاد و شیرین وحشی بافقی است و نیز کتابی در ترجمه و شرح و نظم [ اطواق الذهب ] زمخشری دارد . پسران وصال یعنی وقار حکیم داوری فرهنگ توحید یزدانی همه از شاعران وهنرمندان عهد خود بودند .
پیوستن، بهم رسیدن، رسیدن بهم
۱- (مصدر ) پیونددادن . ۲- (اسم ) دوستی بی غرض : (( وداروی او وصال آن دختر است . ) ) ۳- ملاقات دیدار. ۴ - حصول چیزی . ۵ - رسیدن بمقصود. ۶ - رسیدن بمشوق و تمتع از وی : (( وصال او ز عمر جاودان به خداوندا . مرا آن ده که آن به . ) ) ( حافظ ) یا به وصال معشوق رسیدن . رسیدن بوی و تمتع بردن از وی .
جمع واصل

فرهنگ معین

(وِ ) [ ع . ] (مص ل . ) به هم رسیدن .

لغت نامه دهخدا

وصال. [ وِ ] ( ع مص ) مواصله. دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || پیوسته داشتن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). و از همین معنی است صوم وصال یعنی روزه امروزه را به روزه فردا پیوسته کردن بدون آنکه در شب افطار کند و چیزی خورد، وآن را المواصلة فی الصوم نیز گویند. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || رسیدن به مقصود. ( ناظم الاطباء ). || در تداول ، رسیدن به کسی. مقابل فراق. ( یادداشت به خط مؤلف ). مواصلت و دیدار و رسیدن به هم. ( ناظم الاطباء ). ملاقات و دیدار. ( فرهنگ فارسی معین ). کامیابی و تمتع. ( ناظم الاطباء ). رسیدن به معشوق. تمتع و بهره بردن از معشوق :
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.
آغاجی.
به وصال اندر ایمن بُدم از گشت زمان
تا فراق آمد و بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی.
که آید پس ِ هر نشیبی فرازی
که باشد پس ِ هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
ما را مراداز این همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت.
خاقانی.
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکّر بی مگس نیست.
عطار.
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری.
سعدی.
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به.
حافظ.
- وصال پیوستن ؛ به هم رسیدن. دوست شدن :
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال ؟
سعدی.
- وصال جستن ؛ در طلب رسیدن به معشوق برآمدن :
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری.
حافظ.
- وصال داشتن ؛ از وصل برخوردار بودن :
زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست
زنده آن است که با دوست وصالی دارد.
سعدی.
- وصال طلبیدن ؛ وصال خواستن :
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن.
حافظ.
|| ( اِمص ) دوستی بی غرض. || رسیدگی و حصول چیزی. ( ناظم الاطباء ). حصول چیزی. || ( اصطلاح عرفان ) در اصطلاح سالکان ، مقام وحدت را گویند مع اﷲ تعالی سراً و جهراً. ( از آنندراج ). وصال نزد عرفامرادف با وَصْل و اتصال است و گویند اتصال انقطاع از ماسوی اﷲ است و مراد از اتصال اتصال ، ذات به ذات نیست زیرا این در میان دو جسم قابل تصور است و در حق خدای تعالی کفر میباشد و ازاینرو رسول خدا صلی اﷲعلیه وآله فرمود: اتصال به خداوند به قدر انفصال از خلق است. و بعضی گویند کسی که منفصل نشود متصل نگردد یعنی کسی که از دو جهان جدا نگردد به خدای دو جهان نرسد و کوچکترین و پست ترین مراتب وصال آن است که شخص و اصل پرورگار خود را به چشم دل ببیند اگرچه آن وصال از دور باشد و این دیدن از دور اگر پیش از رفع حجاب است ، محاضره گویند آن را و اگر بعد از رفع حجاب است ، مکاشفه نامند آن را و مکاشفه بی رفع حجاب نبود، یعنی سالک بعد از آنکه رفع حجاب کند در دل به یقین بداند که خدای هست با ما حاضر و ناظر و شاهد این را نیز ادنی وصال گویند و اگر بعد از رفع حجاب و کشف چون تجلی ذات شود در مقام مشاهده اعلی درآید این را وصال اعلی خوانند و سالک را اول مقام محاضره است بعده مکاشفه و بعده مشاهده ، پس محاضره برای صاحبان تلوین است و مشاهده برای صاحبان تمکین و مکاشفه میان آن دو تا مشاهده مستقر گردد. محاضره برای اهل علم الیقین است و مکاشفه برای اهل عین الیقین و مشاهده برای اهل حق الیقین ( از کشاف اصطلاحات الفنون از مجمعالسلوک ). در کشف اللغات میگوید نزد صوفیه وصال مقام وحدت را گویند مع اﷲ تعالی سراً و جهراً و وصل وحدت حقیقی را گویند که آن واسطه است میان ظهور و بطون و نیز وصل عبارت از رفتارسالک است در اوصاف حق تعالی و آن تحقق است باسمائه تعالی ، و قیل وصل آن را گویند که لمحه ای از او جدا نشود زبان در ذکر و دل در فکر و جان در مشاهده او مشغول دارد و در همه حال با او باشد. و واصل آن را گویند که از خود رسته و به خدا پیوسته باشد و به تخلق باخلاق اﷲ تعالی موصوف گشته باشد و بی نام و نشان شده چنانکه قطره ای در دریا محو گردد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).

وصال . [ وَص ْ صا ] (ع ص ) بسیار پیوندکننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). وصله کننده . || پینه دوز. (فرهنگ فارسی معین ). || قسمی صحاف که با لعابی ریخته های اوراق کتابی یا قباله و امثال آن را ترمیم و اصلاح کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


وصال . [ وُص ْ صا ] (ع ص ، اِ) ج ِ واصل . رجوع به واصل شود.


فرهنگ عمید

۱. رسیدن به محبوب و هم آغوشی با وی.
۲. دست یافتن به چیزی، رسیدن.
۳. (تصوف ) رسیدن به مرحلۀ فناء فی الله، رسیدن به معشوق ازلی.

پیشنهاد کاربران

وصال دخترانه هم هست

متضاد دیگر آن هجران

در پارسی " رسش " از بن رسیدن .
همرسش = بهم رسیدن

تک تک این واژه ها در سنسکریت ، اوستایی، پارسی پهلوی و باستان و دیگر زبان های ایرانی آریایی باید ریشه یابی شوند، شاید ارب ریشه ی فرزی از وصال که همان وصل است را گرفته و از آن اتصال و متصل را جعل کرده باشد.

وصال : vesāl وِصال : وصال اسم پسرانه است . وصال ( عربی ) 1 - رسیدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او؛ 2 - رسیدن به چیزی و به دست آوردن آن؛ 3 - ( در تصوف ) پیوند با خداوند و رسیدن به مرتبه ی فناء فی الله. 4 - ( اَعلام ) وصال شیرازی: ( = محمّد شفیع ) [1197 - 1262 قمری] شاعر، موسیقیدان و خوشنویس ایرانی، از مردم شیراز، دیوان شعرش چاپ شده است. او بخشی از منظومه ی نیمه تمام شیرین و فرهاد وحشی بافقی را سرود


کلمات دیگر: