کلمه جو
صفحه اصلی

ورد


مترادف ورد : دعا، ذکر، عزیمت، نیایش، تب، نوبت | زهر، سوری، گل، گل سرخ

برابر پارسی : نیایش، ستایش، افسون

فارسی به انگلیسی

red rose


abracadabra, charm, enchantment, hocus-pocus, incantation, mumbo jumbo, spell, prayer recited by rote, formula

incantation, prayer recited by rote, formula


abracadabra, charm, enchantment, hocus-pocus, incantation, mumbo jumbo, spell


فارسی به عربی

تمتمة , شعار

فرهنگ اسم ها

اسم: ورد (پسر) (عربی، پهلوی) (گل) (تلفظ: vard) (فارسی: وَرد) (انگلیسی: vard)
معنی: گلِ سرخ، گل، ( معرب از پهلوی )، ( در عربی ) شیر بیشه، دلاور

(تلفظ: vard) (معرب از پهلوی) (در قدیم) (در گیاهی) گلِ سرخ ؛ گل ؛ (در عربی) شیر بیشه ، دلاور .


مترادف و متضاد

دعا، ذکر، عزیمت، نیایش


تب


نوبت


زهر، سوری، گل، گل‌سرخ


abracadabra (اسم)
سخن نامفهوم، ورد

formula (اسم)
ورد، دستور، فرمول، قاعده، فورمول، قاعده رمزی

epode (اسم)
ورد، افسون گری، بخش سوم غزل یا قصیده

jabber (اسم)
ورد، گپ، سخن تند و ناشمرده، چک چکی

mumbo jumbo (اسم)
ورد، طلسم، خرافات، سخنان نامفهوم

slogan (اسم)
ورد، شعار، خروش، ارم، تکیه کلام، نعره

۱. دعا، ذکر، عزیمت، نیایش
۲. تب
۳. نوبت


فرهنگ فارسی

گل سرخ، گل
(اسم ) ۱ - کار هر روزی . ۲ - نوبت آب . ۳ - بهره ای از آب . ۴ - گروهی از لشکر. ۵- تب . ۶ - نوبت تب .۷- پاره ای از خواندنی ازقر آن وجز آن دعایی که کسی همه روزه خواند ذکر : زبان ایام این ابیان را ورد خود ساخت . جمع : اوراد. یا ورد وارو. ورد مخالف . یا ورد وار و خواندن .
شاگرد و مرید شاگرد و مرید و تلمیذ

فرهنگ معین

(و ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ذکر، دعا. ۲ - جزیی از قرآن که انسان هر روز و هر شب بخواند. ج . اوراد.
(وَ ) [ ع . ] (اِ. ) گل ، گل سرخ .

(و ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ذکر، دعا. 2 - جزیی از قرآن که انسان هر روز و هر شب بخواند. ج . اوراد.


(وَ) [ ع . ] (اِ.) گل ، گل سرخ .


لغت نامه دهخدا

ورد. [ وِ ] (اِ) شاگرد و مرید. (برهان ). شاگرد و مرید و تلمیذ. (ناظم الاطباء).


ورد. [ وَ ] (ع اِ) گل . (مهذب الاسماء). گل هر درخت و غالب گل سرخ را گویند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). وردة یکی آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ورد هر درخت شکوفه ٔ سپید آن است یا آن درخت گل خاردار است که گلها و شکوفه هایی سرخ و سفید و زرد دارد. و خوشبو است و از آنها گلاب و عطر گیرند قسمی دیگر از این گلها بی بو است و به نام فرنگی نامیده می شود. (اقرب الموارد). اسم جنس گلهای اشجار و از مطلق او مراد ورد احمر بستانی است چه اقسام آن سفید و زرد و سرخ میباشد و هر یک از آنها بری وبستانی است و هر یک را نامی است مخصوص :
نیست در موکب جهان مردی
نیست در گلبن فلک وردی .

خاقانی .


با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد.

سعدی .


|| گل سرخ :
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.

فردوسی .


اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش دید ورد و یاسمین .

مولوی .


آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.

مولوی .


در فصل ربیع که آثار صولت بردآرمیده و ایام دولت ورد رسیده . (گلستان سعدی ).
- ورد اصفر ؛ گل زرد.(فرهنگ فارسی معین ).
- وردالحِماق ؛ وردالفجار. وردالحمار. گل رعنا. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گل دوروی . رجوع به تحفه شود.
- ورد قصرانی ؛ ورد کامکاری . رجوع به ورد کامکاری شود.
- ورد کامکاری ؛ منسوب به کامکار که نام دهقانی در مرو بود. نوعی گل سرخ که بسیار سرخ رنگ است و آن را در شهر ری قصرانی منسوب به قصران قریه ای در ری ، و در عراق و الجزیره و شام جوری منسوب به شهر جور که شهری است در فارس گویند. (فرهنگ فارسی معین از کامل ابن اثیر حوادث سال 307 هَ . ق .).
- وَردِ مُرَبّی ̍ ؛ گل قند. (غیاث اللغات ). گلقند. (آنندراج ). معده را قوت دهد و طبیعت را نرم گرداند و آن برگ گل سرخ تازه قیمه کرده یا کوفته است که با قند سوده درآمیزند و به دست مالش دهند و چهل روز در آفتاب نهند :
می دراند کام و لنجش را دریغ
کآنچنان ورد مربی گشت تیغ.

مولوی .


- ورد منتن ؛ گل زرد. (فرهنگ فارسی معین ).
|| نسترن را نیز گویند که یکی از گونه های وحشی گل سرخ است . (فرهنگ فارسی معین ). || اسب گلگون . (مهذب الاسماء). اسب گلگون یعنی مابین کمیت و اشقر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، وُرد، وِراد، اوراد. (اقرب الموارد) :
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او دژگهن .

منوچهری .


- ورد اغبس ؛ سمند [ و آن اسب است به رنگ خاصی ] . (تاج العروس ) (السامی ).
|| مرد دلیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زعفران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر زردفام . (محمودبن عمر) (مهذب الاسماء).

ورد. [ وَ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : سنگ ورد، زندورد، دیرالزندورد، بیورد، سهرورد،باماورد، اجورد، خرماورد. (یادداشت مرحوم دهخدا).


ورد. [ وَ ] ( ع اِ ) گل. ( مهذب الاسماء ). گل هر درخت و غالب گل سرخ را گویند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). وردة یکی آن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). ورد هر درخت شکوفه سپید آن است یا آن درخت گل خاردار است که گلها و شکوفه هایی سرخ و سفید و زرد دارد. و خوشبو است و از آنها گلاب و عطر گیرند قسمی دیگر از این گلها بی بو است و به نام فرنگی نامیده می شود. ( اقرب الموارد ). اسم جنس گلهای اشجار و از مطلق او مراد ورد احمر بستانی است چه اقسام آن سفید و زرد و سرخ میباشد و هر یک از آنها بری وبستانی است و هر یک را نامی است مخصوص :
نیست در موکب جهان مردی
نیست در گلبن فلک وردی.
خاقانی.
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد.
سعدی.
|| گل سرخ :
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد.
فردوسی.
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش دید ورد و یاسمین.
مولوی.
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
در فصل ربیع که آثار صولت بردآرمیده و ایام دولت ورد رسیده. ( گلستان سعدی ).
- ورد اصفر ؛ گل زرد.( فرهنگ فارسی معین ).
- وردالحِماق ؛ وردالفجار. وردالحمار. گل رعنا. ( تحفه حکیم مؤمن ). گل دوروی. رجوع به تحفه شود.
- ورد قصرانی ؛ ورد کامکاری. رجوع به ورد کامکاری شود.
- ورد کامکاری ؛ منسوب به کامکار که نام دهقانی در مرو بود. نوعی گل سرخ که بسیار سرخ رنگ است و آن را در شهر ری قصرانی منسوب به قصران قریه ای در ری ، و در عراق و الجزیره و شام جوری منسوب به شهر جور که شهری است در فارس گویند. ( فرهنگ فارسی معین از کامل ابن اثیر حوادث سال 307 هَ. ق. ).
- وَردِ مُرَبّی ̍ ؛ گل قند. ( غیاث اللغات ). گلقند. ( آنندراج ). معده را قوت دهد و طبیعت را نرم گرداند و آن برگ گل سرخ تازه قیمه کرده یا کوفته است که با قند سوده درآمیزند و به دست مالش دهند و چهل روز در آفتاب نهند :
می دراند کام و لنجش را دریغ
کآنچنان ورد مربی گشت تیغ.
مولوی.
- ورد منتن ؛ گل زرد. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| نسترن را نیز گویند که یکی از گونه های وحشی گل سرخ است. ( فرهنگ فارسی معین ). || اسب گلگون. ( مهذب الاسماء ). اسب گلگون یعنی مابین کمیت و اشقر. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، وُرد، وِراد، اوراد. ( اقرب الموارد ) :

ورد. [ وِ ] (ع اِ) تب . (منتهی الارب ). اسم است آن را یا نوبت تب . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). تب به نوبت و نوبت تب . (ناظم الاطباء). || پاره ای از خواندنی از قرآن و جز آن . یقال قرأت الورد. (منتهی الارب ) . جزئی از قرآن که انسان در هر شب به قرائت آن قیام کند. (از اقرب الموارد). جزوی از قرآن مجید و ادعیه و جز آن که شخص همه روزه میخواند. (از ناظم الاطباء). || وظیفه از قرائت و نحو آن و گویند ورد از قرآن وظیفه است و آن مقداری است معلوم ، هفت یک یا نیمه ٔ آن و از این قبیل ، گویند: قراء فلان ورده و حزبه . و حزب و ورد به یک معنی است . (از اقرب الموارد). ج ، اوراد. (اقرب الموارد).
- ورد بودن ؛ : و او راهر روز چهارصد رکعت نماز ورد بودی . (مجمل التواریخ ).
|| دعائی که کسی همه روزه میخواند و بر آن مداومت میکند. (ناظم الاطباء) :
فضل و کرم کرد تست جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست جوهر عقل اوستاد.

منوچهری .


در طریقت همین دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار.

سنائی .


بی حرمتی بود نه حکیمی که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف برابرش .

خاقانی .


گفت شخصی خوب ورد آورده ای
لیک سوراخ دعا گم کرده ای .

مولوی .


شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده .

نظامی .


به هیچ ورد دگر نیست حاجتت حافظ
دعای نیمه شب و درس صبحگاهت بس .

حافظ.


گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند.

حافظ.


- ورد زبان ؛ چیزی را پیوسته بر زبان آوردن وگفتن . (ناظم الاطباء) :
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است .

حافظ.


- ورد زبان کردن ؛ چیزی را دائم بر زبان راندن . چیزی را پیوسته بر زبان آوردن و گفتن . (ناظم الاطباء).
- ورد کردن ؛ چیزی را پیوسته بر زبان آوردن و گفتن :
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور.

خیام .


|| عطش و تشنگی . (از اقرب الموارد). || نوبت آب . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مشرب . آبشخور. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آبخور. منهل . (یادداشت مؤلف ). || موضع آب خوردن و آب برداشتن . (غیاث ) (از اقرب الموارد). || بهره ای از آب . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گله ٔ مرغان . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بر آب آیندگان از مردم و شتر. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گروهی از لشکر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). جیش . (از اقرب الموارد). || کار هر روزه ٔ دائمی . (غیاث اللغات ) (برهان ) (ناظم الاطباء). شغل و خدمت دائم . (ناظم الاطباء). || (مص ) ورود. به آب آمدن . (منتهی الارب ). اشراف یافتن بر آب اعم از آنکه بر آن داخل و وارد شوند یا نشوند. || به نوبت آمدن تب . (منتهی الارب ).

ورد. [ وُ ] (ع اِ) ج ِ وَرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود.


ورد. [ وُ ] (ع اِ) وِراد. اوراد. ج ِ وَرد به معنی اسب گلگون . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ورد شود.


ورد. [ وُ رُ ] (ع اِ) ج ِ ورید. (از اقرب الموارد). رجوع به ورید شود.


فرهنگ عمید

۱. ذکر؛ دعا.
۲. جزئی از قرآن که انسان هر روز و هر شب می‌خواند.


گل؛ گل سرخ.


گل، گل سرخ.
۱. ذکر، دعا.
۲. جزئی از قرآن که انسان هر روز و هر شب می خواند.

دانشنامه عمومی

وَرِّدَ:(warreda) در گویش گنابادی یعنی دنبال کردن ، تعقیب کردن ، دویدن دنبال کسی || وردْ:(werd) در گویش گنابادی یعنی طلسم ، جادو ، نفرین خوانی


ورد (به لاتین: Verd) یک زیستگاه انسانی در اسلوونی است که در Vrhnika Municipality واقع شده است.
فهرست شهرهای اسلوونی
ورد ۸٫۵۶ کیلومترمربع مساحت و ۱٬۸۳۴ نفر جمعیت دارد و ۲۹۴٫۹ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی وِرْدُ: آبی که انسان و حیوان پس از تلاش و چرخیدنش به دنبال آن به گلویش میریزد - آبی که انسان و حیوانات تشنه به لب آن میآیند و از آن مینوشند ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الم...
معنی وَرَدَ: به لب آب رفت ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب رفتم مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است خدای تعالی نیز در قرآن این معنی را استعمال نموده...
معنی مَوْرُودُ: آبی که به لب آن رسیده اند- آنچه در آن وارد می شوند (بِئْسَ ﭐلْوِرْدُ ﭐلْمَوْرُودُ :بد سهمی است [آتشی] که در آن وارد میشود.کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب...
معنی وِرْداً: به صورت آمدن تشنگان بر لب آب ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب رفتم مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است خدای تعالی نیز در قرآن این معنی ...
ریشه کلمه:
ورد (۱۱ بار)

طبرسی فرموده:«وُروُد در اصل مشرف شدن بدخول است نه دخول: «اَصْلُ الْوُروُدِ اَلْاِشْرافُ عَلَی الدُّخُولِ وَ لَیْسَ بِالدُّخُولِ» راغب می‏گوید: ورود در اصل قصد آب است سپس در غیر آن بکار رود. در اقرب و مصباح گفته:«وَرَدَ الْبَعیرُ وَ غَیْرُهُ الْماءَ وُروُداً» یعنی به آب رسید بی آنکه داخل شود و گاهی نیز دخول نیز در آن هست: در صحاح آمده:« وَرَدَ ورُروُداً: حَضَرَ». بنابر این ورود به معنی اشراف و نیز به معنی دخول است . چون به آب مدین رسید دید گروهی به چهارپایان آب می‏دهند در این آیه به معنی نزدیک شدن و رسیدن است. و درآیات . . منظور دخول است. وارد: کسی است که از رفقا برای آب آوردن جلو افتاده است . ظاهرا این تسمیه از آنجهت است که او پیش از دیگران به آب می‏رسد یعنی کاروانی بیامد آبدار خویش را فرستادند دلو را بالا کشید گفت: ای مژده این پسری است. *** در اینجا لازم است چند آیه را بررسی کنیم : 1- . ضمیر «وارِدُها» راجع به جهنم است یعنی: همه شما اعم از نیکوکار و بدکار وارد جهنم خواهیدشد، سپس پرهیزکاران را نجات میدهیم و ستمکاران را به زانو درآمده در آن می‏گذاریم. آیا مراد از ورود نزدیک شدن است یا دخول؟ کلمه «ثُمَّ نُنَجِیّ الذَّینَ اتَّقَوْا» دو چیز می‏فهماند یکی اینکه همه مردم بدون استثناء وارد جهنم خواهندشد وگرنه برای این کلمه محلی نمی‏ماند. دوم اینکه مراد از ورود دخول است وگرنه در صورت عدم دخول نجات دادن معنی ندارد وانگهی «وَنَذَرُ الظّالِمینَ فیها» ترک کردن در آتش است نه در کنار آتش. مگر آنکه بگوییم: بعد از رسیدن به کنار آتش باز نجات یافتن لازم است و ظالمان پس از آنکه در کنار آتش ماندند بعداً به آن داخل می‏شوند. ناگفته نماند: اگر مراد از ورود دخول باشد، مومنان در آن ابداً رنجی نخواهنددید النهایه در آن دخول برای خدا غرضی هست. در تفسیر برهان از امام صادق «علیه السلام» نقل شده:« فی قَوْلِهِ وَ اِنْ مِنْکُمْ اِلَّا وارِدُها» آیا نشنیدی که شخص می‏گوید «وزرَدْناماء بَنی فُلانٍ» آن ورود است نه دخول. در مجمع البیان چند روایت نقل شده راجع به اینکه همه مردم به آتش داخل خواهندشد ولی همه نبوی است و از اهل بیت علیهم السلام نیستند. نگارنده گوید: العلم عندالله. گرچه احتمال دخول از نزدیک شدن قوی است و چند آیه قبل که آمده . ظاهرا مراد بدکاران جن و انس است نه همه مردم لذا نمی‏شود این آیه را قرینه دانست که مراد از ورود در آیه مانحن فیه اشراف است. 2- . وِرد (به کسر اول) به چندین معنی آمده: اشراف بر آب. آبیکه بر آن وارد شوند. جماعتیکه وارد آب می‏شوند. عطش و غیره. مراد از ورد در آیه به قرینه مورود ظاهرا آب است چنانکه در المیزان و المنار اختیار کرده است یعنی آتش بدآبی است که بر آن وارد می‏شوند ظاهرا آن تجسیم معکوس است یعنی حق این است که پیشوا و قائد قوم خویش رابه طرف آب گوارا بکشد تا از عطش رهایی یابند ولی فرعون پیش قوم خویش افتاده آنها را به آتش وارد می‏کند و آن بدآبی است که وارد می‏شوند زیرا به عوض تسکین عطش وجودشان را می‏سوزاند. و آن به قول المنار اشاره به خسران و ناامیدی است. 3- . وِرْد را عطاش معنی کرده‏اند، علی هذا مصدر به معنی فاعل و برای جمع است یعنی: گناهکاران را عطشان به جهّنم سوق می‏کنیم. شاید ورد را از آن عطش معنی کرده‏اند که علت ورود به آب عطش است و شاید ورد در آیه به معنی «واردین» باشد.

گویش مازنی

/vared/ کافی – مناسب - کندن پوست درخت با تبر به منظور خشکاندن آن & از وسایل بافندگی سنتی - نخ های اصلی کارگاه پارچه بافی سنتی &

۱کافی – مناسب ۲کندن پوست درخت با تبر به منظور خشکاندن آن ...


۱از وسایل بافندگی سنتی ۲نخ های اصلی کارگاه پارچه بافی سنتی ...


جدول کلمات

گل, گل سرخ, ذکر

پیشنهاد کاربران

ب معنی نیایش، ذکر

معنی ورد گل ، گل سرخ و. . . . .
برابر پارسی نیایش و. . . .

در زبان لری بختیاری به معنی
آورد

Verd

گُل


صدا ، جملاتی که روی زبان جاری می شوند ، آهنگ

وِردیدن = ورد گفتن.


کلمات دیگر: