مترادف خوش منش : باشخصیت، خلیق، خوش اخلاق، خوشخو، خوشرو، سازگار
متضاد خوش منش : بدمنش
خوش منش
مترادف خوش منش : باشخصیت، خلیق، خوش اخلاق، خوشخو، خوشرو، سازگار
متضاد خوش منش : بدمنش
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - خوش طبع نیکو طبیعت . ۲ - سازگار . ۳ - شاد شادمان .
لغت نامه دهخدا
خوش منش. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ] ( ص مرکب ) فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان.خندان. خرسند. راضی. ( یادداشت مؤلف ) :
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
ایمن مشو ز کینه او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
چه نیکو بود داد با خوش منش.
که آمیزگاری بپوشد عیوب.
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
فردوسی.
برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
فردوسی.
مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
فردوسی.
و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. ( التفهیم ).ایمن مشو ز کینه او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
ناصرخسرو.
گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
ناصرخسرو.
به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
نظامی.
|| طائع. ( مهذب الاسماء ). خوش رفتار. یکدل. صمیمی : پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت بخانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. ( ترجمه طبری بلعمی ).همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش.
فردوسی.
پسر خوش منش باید و خوبروی.سعدی.
زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی.
|| دارنده ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس. || خوش گذران. عیاش. تن پرور. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. دارای رفتار مناسب.
۲. شادمان.
۲. شادمان.
کلمات دیگر: