مترادف مخمور : خمارآلوده، خمارزده، خمار، می زده، سرخوش، ملنگ
مخمور
مترادف مخمور : خمارآلوده، خمارزده، خمار، می زده، سرخوش، ملنگ
فارسی به انگلیسی
half - drunk, languishing
drunk, drunken
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
خمارآلوده، خمارزده، خمار، میزده
سرخوش، ملنگ
۱. خمارآلوده، خمارزده، خمار، میزده
۲. سرخوش، ملنگ
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- آنکه از نوشیدن خمرمست گردیده . ۲- کسی که بسبب زایل شدن ناه خمر دردسر و کسالت یافته خمار آلوده خمار : پست اعراض تو نگشت بلند مست انعام تو نشد مخمور . ( مسعود سعد ) یا چشم ( چشمک ) مخمور . چشم خمار آلوده : ببردی از دل من تاب زان دوزلف بتاب خمار عشق فزودی به چشمک مخمور . ( مسعود سعد )
میرزا لطف الدین شکرالله شاعر تبریزی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
مار شود در سر مخمور، مار.
چنان زی کز تعرض دور باشی.
به غفلت شب و روز مخمور و مست.
که شب را چون به روز آورد رنجور.
به یاد لعلش ای ساقی بده می.
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
گوئی که خروس از می ، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
از طمع شوریده و مخمور شد.
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست.
به عشق اندر ز یاران دور مانده.
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است.
مخمور. [ م َ ] (اِخ ) شاعری از شعرای قرن سیزدهم است و از قصیده ای که در شکرگزاری از حکومت اسداﷲخان ، بر تویسرکان و ملایر انشاء نموده معلوم می شود ملائری یا تویسرکانی است وشاهزاده اعتضادالسلطنه را نیز مدح گفته . از اوست :
بر درت ای دوست روی اضطرار آورده ام
فقر و مسکینی و عجز و انکسار آورده ام
لنگ لنگان دست بسته دل شکسته سرنگون
چشم خونین جان غمگین جسم زار آورده ام .
و نیز:
کزین سپس پس مدح علی و آل علی
بود دعای شه و پادشاه تبیانم
بود بود همه تا دل به سینه ٔ تنگم
بود بود همه تا جان به جسم نالانم
مدائح علی و آل او انیس دلم
دعای پادشه و شاه مونس جانم .
(از فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 ص 675).
مخمور. [ م َ ] (اِخ ) میرزا لطف الدین شکراﷲ شاعر تبریزی (1095 - 1164 هَ . ق .). از اوست :
تعجب نیست بد طینت اگر حاجت روا گردد
که زخم کهنه را خاکستر عقرب دوا گردد
ز دونان کی بخود درماندگان را کار بگشاید
گره امکان ندارد باز، با انگشت پا گردد.
(از ذیل فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 ص 675).
و رجوع به دانشمندان آذربایجان صص 339 - 340 شود.
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است .
منوچهری .
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 504).
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی .
نظامی .
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست .
(بوستان ).
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
سعدی .
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می .
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 300).
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
حافظ.
- مخمورسر ؛ مست شراب زده :
گوئی که خروس از می ، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک .
خاقانی .
- مخمور شدن ؛ مخمور ماندن . دل از دست دادن . در مستی و شور افتادن . مست گشتن . بی طاقت شدن :
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
مسعودسعد (دیوان ص 267).
قطره ای آوازه ٔ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
عطار.
- مخمور گشتن ؛ مخمور شدن .در شور و مستی افتادن :
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
وطواط.
- مخمور ماندن ؛ شوریده و واله ماندن . مخمور شدن .مست گشتن . بی طاقت شدن :
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست .
فردوسی .
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده .
نظامی .
|| در صفت چشم به معنی پرخواب . خوابناک چون چشم مستان . خواب آلوده :
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
مسعودسعد.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 710).
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجله ٔ جزع یمنت .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 568).
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن .
سعدی .