کلمه جو
صفحه اصلی

بسودن


مترادف بسودن : بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن

فارسی به انگلیسی

touch


مترادف و متضاد

بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن


آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن


۱. بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن
۲. آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن


فرهنگ فارسی

دست مالیدن، لم کردن، سودن، سفتن، ببسودن، ساییده
( مصدر ) ۱- دست نهادن . ۲- لمس کردن . ۳- سودن مالیدن.یا قوت بسودن ( قو. بسودن ) قو. لامسه .

فرهنگ معین

(بَ دَ ) (مص م . ) ۱ - دست سائیدن . ۲ - سودن ، لمس کردن .

لغت نامه دهخدا

بسودن. [ ب ِ دَ ] ( مص ) پسودن. دست زدن و لمس کردن. ( فرهنگ نظام ). لمس.( ترجمان القرآن ). مَس . ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادربیهقی ). بزمین وادوسیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). مسح.( بحر الجواهر ) ( دهار ). استلام. ( تاج المصادر بیهقی ).جس . ( تاج المصادر بیهقی ). اجتساس. ( تاج المصادر بیهقی ). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. ( ناظم الاطباء ). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود :
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن [ جهان ] چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. ( التفهیم ). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند ( مدارها ) برخی به بریدن و برخی به بسودن. ( التفهیم ).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [ حجرالاسود ] سیاه گشت. ( مجمل التواریخ والقصص ).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل ( از فرهنگ نظام و سروری خطی ).
- حس بسودن ؛ حس لامسه : و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. ( ایضاً ).
- قوت بسودن ، قوه بسودن ؛ قوه لامسه. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| سوراخ کردن و سفتن. || دور کردن. || بر پشت زدن. || باطل کردن. || از دست افکندن. || محو کردن. || حرکت دادن. || بلعیدن. || آمیختن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. دست مالیدن، لمس کردن: لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل: مجمع الفرس: بسوده ).
۲. سودن.
۳. سفتن.


کلمات دیگر: