مترادف بعینه : عین
بعینه
مترادف بعینه : عین
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
عین
فرهنگ فارسی
عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند : چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست . ( هفت پیکر )
بعینها . عینا . بمعنی بحقیقت خود و ذات خود . این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست .
بعینها . عینا . بمعنی بحقیقت خود و ذات خود . این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست .
لغت نامه دهخدا
بعینه. [ ب ِ ع َ ن ِ ] ( ع ق مرکب ) بِعَینِه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. ( آنندراج ).بحقیقت خود و ذات خود. ( غیاث ). مأخوذ از تازی ، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. ( ناظم الاطباء ). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست :
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
کز رشته زر دوخته برگ گل تربر.
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
سواری بود کان شب دید در خواب.
ولایت بدست بداندیش دید.
نمایش یکی بود بگذاشتند.
بعینه صورت خسرو در او بست.
که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
بعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
بعینه رقم انتخاب را مانی.
در مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
چون چین گریبان عروسان بعینه کز رشته زر دوخته برگ گل تربر.
سوزنی.
بعینه مثل آن حریص محروم است که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
سوزنی.
ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
بعینه گفت کاین شکل جهانتاب سواری بود کان شب دید در خواب.
نظامی.
بعینه درو صورت خویش دیدولایت بدست بداندیش دید.
نظامی.
بعینه ز هر سو که برداشتندنمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
مثال نرگس رعنا بعینه گویی که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
سلمان ساوجی.
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعدبعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
حافظ.
هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح بعینه رقم انتخاب را مانی.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
این جبه سفیدان که سراپای یخ انددر مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
ملاطاهر فریدون ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: