بستگان. [ ب َ ت َ ] ( اِ ) ج ِ بسته :
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.
فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.
فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
|| زندانیان. محجوران :
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی ( غزلیات ).
|| متعلقان و منسوبان نزدیک شخص : عدد بستگان من به ده میرسد. ( فرهنگ نظام ). وابستگان. خویشان.