کلمه جو
صفحه اصلی

بصارت


مترادف بصارت : بینایی، بینش، بصیرت، دانایی، خبرگی، زیرکی، بینا شدن

مترادف و متضاد

۱. بینایی
۲. بینش، بصیرت، دانایی
۳. خبرگی، دانایی، زیرکی
۴. بینا شدن


فرهنگ فارسی

بیناشدن، چشم
۱- ( مصدر ) بینا شدن . ۲- باریک دیدن . ۳- ( اسم ) بینایی . ۴- بینادلی بینش. ۵- زیرکی . ۶- دانایی . توضیح در عربی بصیرت و بصارت هر دو مستعمل است ولی فارسی زبانان غالبا بصیرت و کمتر بصارت استعمال کرده اند .
یا بصاره ٠ بینا گردیدن و دانستن کسی ٠ بینا دل شدن ٠

فرهنگ معین

(بَ رَ ) [ ع . بصارة ] (مص ل . ) ۱ - بینا شدن . ۲ - دقیق دیدن . ۳ - روشن بینی .

لغت نامه دهخدا

بصارت. [ ب َ / ب ِ رَ ] ( ع مص ) بصارة. بینا گردیدن و دانستن کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بینادل شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به بصارة شود.

بصارت. [ب َ رَ ] ( ع اِمص ) بینایی دل. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). بینایی. بینش. بینادلی :
قلم بدستش گویی بدیع جانور است
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام.
فرخی.
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در اوپایداری و بصارت تمام بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395 ). یکی از دهات آن شهر و کفات آن جماعت که در وجوه تجارت بصارت داشت با خود اندیشید. ( سندبادنامه ص 300 ).
خرد بخشیدتا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم.
نظامی.
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سربصارت کرد.
سعدی ( طیبات ).
ندانم هیچکس در عهد سنت
که با دل باشد الا بی بصارت.
سعدی ( طیبات ).
آنرا که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد.
سعدی ( طیبات ).
|| بینایی چشم. ( غیاث ) ( از فرهنگ نظام ).
- بصارت افروز ؛ روشن کننده دیده :
روزی ز خوشی بصارت افروز
خوشترز هزار عید نوروز.
نظامی ( الحاقی ).

بصارة. [ ب َ / ب ِ رَ ] ( ع مص ) بصر به بصراً و بصارة؛ بینا گردیدن و دانستن او را و منه قوله تعالی : بصرت بما لم یبصروا به. ( قرآن 96/20 ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). دانستن. ( آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به بَصَر شود.

بصارت . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ع مص ) بصارة. بینا گردیدن و دانستن کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بینادل شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به بصارة شود.


بصارت . [ب َ رَ ] (ع اِمص ) بینایی دل . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). بینایی . بینش . بینادلی :
قلم بدستش گویی بدیع جانور است
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام .

فرخی .


امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در اوپایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). یکی از دهات آن شهر و کفات آن جماعت که در وجوه تجارت بصارت داشت با خود اندیشید. (سندبادنامه ص 300).
خرد بخشیدتا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم .

نظامی .


به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سربصارت کرد.

سعدی (طیبات ).


ندانم هیچکس در عهد سنت
که با دل باشد الا بی بصارت .

سعدی (طیبات ).


آنرا که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد.

سعدی (طیبات ).


|| بینایی چشم . (غیاث ) (از فرهنگ نظام ).
- بصارت افروز ؛ روشن کننده ٔ دیده :
روزی ز خوشی بصارت افروز
خوشترز هزار عید نوروز.

نظامی (الحاقی ).



فرهنگ عمید

۱. بینا شدن، بینایی.
۲. [مجاز] دانایی.


کلمات دیگر: