مترادف بسند : بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی، تمام، کامل، سزاوار، شایسته
بسند
مترادف بسند : بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی، تمام، کامل، سزاوار، شایسته
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی
تمام، کامل
سزاوار، شایسته
۱. بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی
۲. تمام، کامل
۳. سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) ۱- بقدر کفایت کافی . ۲- کامل تمام . ۳- شایسته سزاوار .
لغت نامه دهخدا
بسند. [ب َ س َ ] ( ص ) کافی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( سروری ) ( رشیدی ). کافی وکافی شدن. ( غیاث ). کافی و بس. ( فرهنگ نظام ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود :
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
عقل بسند است یار غار مرا.
که گر خار کاری سمن ندروی.
مفرما غمزه خونریز را کز خط حشم گیرد.
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی ( از فرهنگ ضیا ).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیردمفرما غمزه خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو ( از سروری ).
|| کفاف و کفایت. ( برهان ). کفایت. ( فرهنگ نظام ) ( مؤید الفضلاء ). || تمام. ( برهان ) ( سروری ). کامل و تمام. ( ناظم الاطباء ). || سزاوار. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ). شایسته.فرهنگ عمید
= بسنده: تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱: ۲۳۳ ).
گویش مازنی
/bosand/ پاره کن
پاره کن
کلمات دیگر: