استصواب. [ اِ ت ِص ْ ] ( ع مص ) صواب خواستن. ( منتهی الارب ). صواب جستن. || راست یافتن فعل کسی را. ( منتهی الارب ). || صواب شمردن. ( منتهی الارب ). صواب داشتن. صواب دیدن. صوابدید: و درخواست از وی تا معتمدی از دیوان رسالت با وی نامزد کند که نامه های سلطان نویسد به استصواب وی. ( تاریخ بیهقی ص 528 ).اگر من که صاحبدیوان رسالتم و مخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی. ( تاریخ بیهقی ص 397 ). ناچار چون وی مقدم تر بود آنروز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته میداشتیم. ( تاریخ بیهقی ص 334 ). مراد بود که این جمله بمشاهدت و استصواب وی [التونتاش ] باشد. ( تاریخ بیهقی ). نیابت خویش به استصواب رأی سلطان به ابونصربن منصوربن راش داد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ). و کار ایشان بر وفق استصواب رأی مبارک میساخت. ( جهانگشای جوینی ). || صواب آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ).