کلمه جو
صفحه اصلی

کهین

فارسی به انگلیسی

youngest, least, smallest


micro-, underage


فارسی به عربی

حد ادنی

مترادف و متضاد

minority (اسم)
عدم بلوغ، کهین، اقلیت، بخش کمتر

minimum (اسم)
حد اقل، کمینه، کهین

فرهنگ فارسی

کهینه:کوچک، کوچکتر، کهتر
۱ - ( صفت ) کوچکتر : طغر لبک را فرزند نبود ... سلیمان برادر کهین او را به نیابت او بر تخت نشاندند . یا حد کهین . حد اصغر . یا مقدم. کهین . صغری . ۲ - ( صفت ) کوچکترین ( بصورت اضافه ) : کهین برادران . ۳ - ( اسم ) انگشت کوچک . یا انگشت کهین . کوچکترین انگشت دست یا پا انگشت کوچک .
سیب صحرایی را گویند که به عربی زعرور و ذو ثلثه حبات خوانند به سبب آنکه دان. آن سه پهلو می باشد ٠ سسیب صحرایی که آن را نقل خواجو و میو. خرس و (( کیل ) ) و (( کیلک ) ) نیز خوانند و به تازی تفاح بری و ذو ثلاث حبات و به یونانی زعرور نامند ٠

فرهنگ معین

(کِ ) (ص تف . ) کوچکترین ، خردترین .

لغت نامه دهخدا

کهین. [ ک ِ ] ( ص تفضیلی ) کوچکتر. اصغر. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کوچکتر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید به چشم کهین.
ابوشکور ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کهین و مهین.
ناصرخسرو.
کهین عالم این را نهد فیلسوف
که زندان جان است و دام بلاست.
ناصرخسرو.
- حد کهین ( اصطلاح منطق ) ؛ حد اصغر. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به «حد» شود.
- مقدمه کهین ( اصطلاح منطق ) ؛ صغری. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به «صغری » شود.
- هفت اورنگ کهین . رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل هفت اورنگ شود.
|| خردتر به سال. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). خردسال تر. کم سال تر : و ماند ابونصر که پسر کهین بود و او جد اول است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 118 ). و نذر کرد که اگر خدای تعالی ده پسر دهد، کهین را قربانی کند. ( قصص الانبیاء ص 214 ). طغرل بک را فرزند نبود... سلیمان برادر کهین او رابه نیابت او بر تخت نشاندند. ( سلجوقنامه ظهیری ). || ( ص عالی ) به معنی کوچکترین باشد، چه «کِه ْ» به معنی کوچک است. ( برهان ) ( آنندراج ). کوچکترین و خردترین. ( ناظم الاطباء ) ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
کمین بنده اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
|| ( اِ ) انگشت کوچک. کهینه. ( ناظم الاطباء ). انگشت کوچک. ( فرهنگ فارسی معین ).
- انگشت کهین ؛ کوچکترین انگشت دست یا پا. انگشت کوچک. ( فرهنگ فارسی معین ) :
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمرباد پدر.
خاقانی.

کهین. [ ک ِ ] ( اِ ) سیب صحرایی را گویند که به عربی زعرور و ذوثلثةحبات خوانند به سبب آنکه دانه آن سه پهلو می باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). سیب صحرایی که آن را نقل خواجو و میوه خرس و «کیل » و «کیلک » نیز خوانند وبه تازی تفاح بری و ذوثلاث حبات و به یونانی زعرور نامند. ( فرهنگ رشیدی ). زعرور و «کیل » کوهی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به کهیر شود.

کهین . [ ک ِ ] (اِ) سیب صحرایی را گویند که به عربی زعرور و ذوثلثةحبات خوانند به سبب آنکه دانه ٔ آن سه پهلو می باشد. (برهان ) (آنندراج ). سیب صحرایی که آن را نقل خواجو و میوه ٔ خرس و «کیل » و «کیلک » نیز خوانند وبه تازی تفاح بری و ذوثلاث حبات و به یونانی زعرور نامند. (فرهنگ رشیدی ). زعرور و «کیل » کوهی . (ناظم الاطباء). رجوع به کهیر شود.


کهین . [ ک ِ ] (ص تفضیلی ) کوچکتر. اصغر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچکتر. (فرهنگ فارسی معین ) :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید به چشم کهین .

ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کهین و مهین .

ناصرخسرو.


کهین عالم این را نهد فیلسوف
که زندان جان است و دام بلاست .

ناصرخسرو.


- حد کهین (اصطلاح منطق ) ؛ حد اصغر. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به «حد» شود.
- مقدمه ٔ کهین (اصطلاح منطق ) ؛ صغری . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به «صغری » شود.
- هفت اورنگ کهین . رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل هفت اورنگ شود.
|| خردتر به سال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خردسال تر. کم سال تر : و ماند ابونصر که پسر کهین بود و او جد اول است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 118). و نذر کرد که اگر خدای تعالی ده پسر دهد، کهین را قربانی کند. (قصص الانبیاء ص 214). طغرل بک را فرزند نبود... سلیمان برادر کهین او رابه نیابت او بر تخت نشاندند. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ). || (ص عالی ) به معنی کوچکترین باشد، چه «کِه ْ» به معنی کوچک است . (برهان ) (آنندراج ). کوچکترین و خردترین . (ناظم الاطباء) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گردون به امر و نهی کهین بنده ٔ تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.

مسعودسعد.


کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .

سوزنی .


|| (اِ) انگشت کوچک . کهینه . (ناظم الاطباء). انگشت کوچک . (فرهنگ فارسی معین ).
- انگشت کهین ؛ کوچکترین انگشت دست یا پا. انگشت کوچک . (فرهنگ فارسی معین ) :
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم .

خاقانی .


غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمرباد پدر.

خاقانی .



فرهنگ عمید

۱. کوچک.
۲. کوچک تر، کهتر.

پیشنهاد کاربران

کهین که از کهی و که و کهتری گرفته شده ین ( نشانه صفت برتر ) = به معنی کوچترین صغیر ترین است که متضادش میشود مِهین ( مِه ین ) به معنای برگترین است

کِهین : ( ( کِهین در پهلوی در ریخت کسست kesist بکار می رفته است ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 334. )



کلمات دیگر: