مترادف بطل : بهادر، دلاور، دلیر، شجاع، پهلوان، گرد، یل، جنگاور، سلحشور
بطل
مترادف بطل : بهادر، دلاور، دلیر، شجاع، پهلوان، گرد، یل، جنگاور، سلحشور
عربی به فارسی
ميدان جنگ , بيابان , عمل جويدن (اسب) , نشخوار , مخفف , قهرمان , مزرعه , جويدن , باصداجويدن , نشخوار کردن , پهلوان , مبارزه , دفاع کردن از , پشتيباني کردن , دلا ور , گرد , پهلوان داستان
مترادف و متضاد
۱. بهادر، دلاور، دلیر، شجاع
۲. پهلوان، گرد، یل
۳. جنگاور، سلحشور
فرهنگ فارسی
( صفت ) پهلوان دلیر یل دلاور. جمع : ابطال .
لقب هرمز اول .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بطل . [ ب ُ ] (ع مص ) ناچیز و فاسد گشتن چیزی . (ناظم الاطباء). بُطول بطلان . (ناظم الاطباء) (ازآنندراج ). ناچیز شدن . (منتهی الارب ). ناچیز و ضایع شدن . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). || باطل شدن .(زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || ساقط شدن حکم چیزی و ضایع گشتن آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برایگان رفتن خون کسی : ذهب دمه بطلا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قطع کردن : بطل یحکی ؛ بس کردن سخن . (دزی ج 1 ص 95).
بطل. [ ب ُ ] ( ع ص ) باطل و کذب. ( از اقرب الموارد ).
بطل. [ ب َ طَ ] ( ع ص ) مرد دلاور. ج ، ابطال. ( منتهی الارب ). شجاع و دلیر و دلاور. ج ، ابطال. ( ناظم الاطباء ). دلیر. ( آنندراج ) ( مؤید الفضلاء ). دلیر. ج ، بطال و ابطال. ( مهذب الاسماء ). شجاع و دلیر. ( غیاث ). مرد. پهلوان. یل. قهرمان :
هرکس بطلی بتیغ میکشت
او خویشتن از دریغ میکشت.
بطل. [ ب َ طَ ] ( اِخ ) در اصطلاح علمای رجال عبداﷲبن قاسم بود. ( ریحانة الادب ج 1 ).
بطل. [ ب َ طَ ] ( اِخ ) لقب هرمز اول. ( حبیب السیر چ خیام ص 227 ). رجوع به هرمز اول شود.
بطل . [ ب َ طَ ] (اِخ ) در اصطلاح علمای رجال عبداﷲبن قاسم بود. (ریحانة الادب ج 1).
بطل . [ ب َ طَ ] (اِخ ) لقب هرمز اول . (حبیب السیر چ خیام ص 227). رجوع به هرمز اول شود.
هرکس بطلی بتیغ میکشت
او خویشتن از دریغ میکشت .
نظامی .
با فوجی بطل از روی بطر، بطرّ و تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته ... (دره ٔ نادره چ 1341 هَ . ش . انجمن آثار ملی ص 339). چون خدنگ آتشبار کماة بطل از درع و مغفر درگذشت ... (همان کتاب ص 548).
بطل . [ ب ُ ] (ع ص ) باطل و کذب . (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
دانشنامه اسلامی
تکرار در قرآن: ۳۶(بار)
باطل. ناحق. و آن چیزی است که در مقام فحص ثبات ندارد و در فعل و قول به کار میرود (مفردات) باطل آنست که در قضاوت عمومی مضمحل میشود و بشر در عین ابتلا به باطل به مضّر و ناحق بودن آن حکم میکند. ، حق ثابت شد و جای خود را گرفتم ناحق بودن آنچه ساحران میکردند آشکار شد. نا گفته نماند باطل مقابل حق است و آن با فاسد و بی اثر و ضایع نیز میسازد در اقرب الموارد آمده «بطل....: فساء او سقط حکمه و ذهب ضیاعاً و خسراً) از این معانی در قرآن کریم بسیار یافت میشود. ، صدقات خویش را با منّت و اذیّت باطل و بی اثر نکنید ، موسی گفت آنچه آورید سحر است خدا حتماً آنرا بیاثر میکند اموال خویش را میان خود بنا حق نخورید. ، آنجا باطل کاران زیانکار میشوند. راغب آن را متعدی گرفته و گوید: آنان که حق را باطل میکنند. ولی ممکن است مراد اهل باطل باشد طبرسی در ذیل آیه فوق فرموده مبطل اهل باطل است. ، ظاهراً مراد از حق نزول قرآن و توفیق آن است، و مفعول دو فعل «یُبدِءُ وَ یُعیدُ» محذوف است و مراد از باطل شرک و بت پرستی است، علی هذا معنی آیه چنین میشود: بگو حق آمد و توحید در این سرزمین جایگزین شد، دیگر باطل و شرک نه چیزی و نقشهای شروع میکند و نه چیزی از گذشته را بر میگرداند.. اگر مراد از باطل اعمّ باشد تحقیق «وَ یُبْدِءُ الْباطِلُ وَ ما یُعیدُ» محتاج مؤنه بیشتر است. ، زهوق چنان که در قاموس گفته به معنی اضمحلال و ناچیز شدن است.ناگفته نماند: بعضی از باطلها از بیت میروند و ناپدید میگردند و بعضی از آنها مثل دروغ و دزدی و غیره همیشه میمانند ولی قضاوت بشری آن را تقبیح میکنند و بد میداند، شاید مراد از «اَنَّ الْباطَلَ کانَ زَهوُقاً» آنست بشری نا حق است.