کلمه جو
صفحه اصلی

کوبیدن

فارسی به انگلیسی

to pound or bray, to grind, to mash, to flail, thresh, to drive, to knock, to ram, beat, hammer, pound, strike, wallop

beat, hammer, pound, strike, wallop


فارسی به عربی

باون , تهیج , توة , دقة , ضربة , طحن , عقب , کبش , کدمة , کور الحداد , مسمار , مطرقة
( کوبیدن(میخ وغیره ) ) دافع

باون , تهيج , توة , دقة , ضربة , طحن , عقب , کبش , کدمة , کور الحداد , مسمار , مطرقة


مترادف و متضاد

grind (فعل)
خرد کردن، ساییدن، اذیت کردن، کوبیدن، سابیدن، سخت کار کردن، اسیاب کردن، تیز کردن، اسیاب شدن

stub (فعل)
از بیخ کندن، کوبیدن، تحلیل بردن

forge (فعل)
جلو رفتن، کوبیدن، ساختن، جعل کردن، اسناد ساختگی ساختن، اهنگری کردن

beat (فعل)
زدن، شلاق زدن، چوب زدن، کتک زدن، کوبیدن، تپیدن، منکوب کردن، ضرب زدن، سخت زدن

thrash (فعل)
شلاق زدن، کتک زدن، کوبیدن، خرمن کوبی کردن، از پوست دراوردن

fustigate (فعل)
چوب زدن، کتک زدن، کوبیدن، انتقاد کردن

mallet (فعل)
زدن، کوبیدن، چکش زدن

ram (فعل)
کوبیدن، سنبه زدن، سفت کردن، فرو بردن، بنقطه مقصود رسانیدن، با دژکوب خراب کردن

berry (فعل)
کوبیدن، دانه ای شدن، توت جمع کردن، توت دادن، بشکل توت شدن

knock (فعل)
زدن، کوبیدن، ضربات متوالی و تند زدن، بهم خوردن، بد گویی کردن از

pummel (فعل)
زدن، کوبیدن، له کردن

flail (فعل)
شلاق زدن، کوبیدن

drive (فعل)
تحریک کردن، بردن، کوبیدن، راندن، اتومبیل راندن، عقب نشاندن

bruise (فعل)
زدن، کوبیدن، کبود شدن، کبود کردن، کوفته شدن

stave (فعل)
کوبیدن، با چماق زدن، شکستن، ایجاد سوراخ کردن، ریزش کردن، روی خط حامل نوشتن

hammer (فعل)
کوبیدن، ضربت زدن، چکش زدن، سخت کوشیدن، پتک زدن

frap (فعل)
زدن، کوبیدن، محکم بستن، سفت بستن، سفت کشیدن

pash (فعل)
کوبیدن، بازور پرتاب کردن، رگبار تند باریدن

smite (فعل)
کشتن، زدن، کوبیدن، شکستن، شکست دادن، ذلیل کردن

nail (فعل)
زدن، گرفتن، کوبیدن، قاپیدن، بدام انداختن، میخ سرپهن زدن، میخ زدن، با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن

pound (فعل)
ساییدن، زدن، کوبیدن، ارد کردن، بصورت گرد در اوردن، با مشت زدن

thresh (فعل)
کوبیدن، خرمن کوبی کردن، از پوست دراوردن

whang (فعل)
کوبیدن، با صدای بلند زدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( کوبید کوبد خواهد کوبید بکوب کوبنده کوبان کوبیده کوبش ) ۱ - کوفتن قرع : خود را مرنجان ای پدر سر را بکوب اندر حجر ... ( دیوان کبیر ) ۲ - زدن ضرب .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص م . ) کوفتن ، لِه کردن .

لغت نامه دهخدا

کوبیدن. [ دَ ] ( مص ) کوفتن. || زدن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. ( گلستان ).
بگفتا به چوبش بکوبند پشت
که با مهتر خود چراشد درشت.
میرظهیرالدین مرعشی ( از تاریخ گیلان ).
- آهن سرد کوبیدن ؛ کنایه است از، کاری بیهوده کردن. به امری محال و نامعقول پرداختن. نظیر: آب به غربال پیمودن :
از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.
( ویس و رامین ).
ور آهن دل بود بنشین و برگرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد.
نظامی.
دگر ره سر از این اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
نظامی.
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.
مولوی.
بی مجاعت نیست تن جنبش کنان
آهن سرد است می کوبی بدان.
مولوی.
چند کوبی آهن سردی ز غی
دردمیدن در قفس هین تا به کی.
مولوی.
و رجوع به کوفتن شود.
- پای کوبیدن ؛ رجوع به پای کوبیدن شود.
|| آسیب رساندن. ( فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن ). صدمه زدن و آسیب رسانیدن. ( ناظم الاطباء ذیل کوفتن ) :
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بکوبد سرش.
فردوسی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره پره.
ناصرخسرو.
و رجوع به کوفتن شود. || پایمال کردن. پاسپار کردن. ( ناظم الاطباء ذیل کوفتن ) :
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب.
فردوسی.
دهستان بکوبید در زیر نعل
بتازید از خون کنید آب لعل.
فردوسی.
تاج نهد بر سر و آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال.
ناصرخسرو.
و رجوع به کوفتن شود.
- کوبیدن به پای یا به پی ؛ پایمال کردن :
چنین گفت کین مرد،گیتی به پای
بکوبد به رزم و به پاکیزه رای.
فردوسی.
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
و رجوع به کوفتن شود. || پیمودن. به سرعت طی کردن. تاختن :
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر
بیایم شما ره مکوبید دیر.
فردوسی.
|| دق الباب کردن. ( ناظم الاطباء ذیل کوفتن ). در زدن :

کوبیدن . [ دَ ] (مص ) کوفتن . || زدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : سر مار به دست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد. (گلستان ).
بگفتا به چوبش بکوبند پشت
که با مهتر خود چراشد درشت .

میرظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان ).


- آهن سرد کوبیدن ؛ کنایه است از، کاری بیهوده کردن . به امری محال و نامعقول پرداختن . نظیر: آب به غربال پیمودن :
از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.

(ویس و رامین ).


ور آهن دل بود بنشین و برگرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد.

نظامی .


دگر ره سر از این اندیشه برکرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.

نظامی .


ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب .

مولوی .


بی مجاعت نیست تن جنبش کنان
آهن سرد است می کوبی بدان .

مولوی .


چند کوبی آهن سردی ز غی
دردمیدن در قفس هین تا به کی .

مولوی .


و رجوع به کوفتن شود.
- پای کوبیدن ؛ رجوع به پای کوبیدن شود.
|| آسیب رساندن . (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن ). صدمه زدن و آسیب رسانیدن . (ناظم الاطباء ذیل کوفتن ) :
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بکوبد سرش .

فردوسی .


این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره ٔ پره .

ناصرخسرو.


و رجوع به کوفتن شود. || پایمال کردن . پاسپار کردن . (ناظم الاطباء ذیل کوفتن ) :
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب .

فردوسی .


دهستان بکوبید در زیر نعل
بتازید از خون کنید آب لعل .

فردوسی .


تاج نهد بر سر و آنگاه باز
خرد بکوبدت به زیر نعال .

ناصرخسرو.


و رجوع به کوفتن شود.
- کوبیدن به پای یا به پی ؛ پایمال کردن :
چنین گفت کین مرد،گیتی به پای
بکوبد به رزم و به پاکیزه رای .

فردوسی .


نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی .

فردوسی .


و رجوع به کوفتن شود. || پیمودن . به سرعت طی کردن . تاختن :
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر
بیایم شما ره مکوبید دیر.

فردوسی .


|| دق الباب کردن . (ناظم الاطباء ذیل کوفتن ). در زدن :
در مرگ را آن بکوبد که پای
به اسب اندرآرد بجنبد ز جای .

فردوسی .


اگر تو بکوبی در شارسان
به شاهی نیابی مگر خارسان .

فردوسی .


بماند بدو رادی و راستی
نکوبد در کژی و کاستی .

فردوسی .


اگر سالها دل در داد کوبد
به جز بانگ حلقه جوابی نبیند.

خاقانی .


گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری .

مولوی .


و رجوع به کوفتن شود. || ساییدن و سحق کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ذیل کوفتن ) :
گیاهی که گویمت با شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک .

فردوسی .


و رجوع به کوفتن شود. || تلقیح : کوبیدن آبله .
- کوبیدن خال ؛ وارد کردن ماده ٔ رنگین در زیر پوست به وسیله ٔسوزنهای مخصوص برای به وجود آوردن نقوش و تصاویر و نوشته های دلخواه در روی پوست . و رجوع به خال کوبی و خال کوبی کردن شود.

فرهنگ عمید

۱. فرود آوردن چیزی با شدت: تخم مرغ را به دیوار کوبید.
۲. میخ یا چیز دیگر را با چکش زدن که در چیزی فرو رود.
۳. (مصدر لازم ) به شدت برخورد کردن با چیزی: ماشین را به دیوار کوبید.
۴. (مصدر متعدی ) به صدا درآوردن کوبۀ در: در را کوبیدند.
۵. [عامیانه، مجاز] خراب و ویران کردن ساختمان.
۶. [مجاز] به شدت مخالفت یا انتقاد کردن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bekuyi
طاری: kövây(mun)
طامه ای: kostan
طرقی: kövâymun
کشه ای: kövâymun
نطنزی: kostan


واژه نامه بختیاریکا

( کوبیدِن (خرمن) ) کُفتِن
( کوبیدِن ) تپ کو؛ تپ و تِلن ( تپ و تُل ) ؛ کُفت و کو
( کوبیدِن ) تِلنیدِن؛ کَستِن؛ کوهِستِن

پیشنهاد کاربران

دق


کلمات دیگر: