کوتاه کردن
فارسی به انگلیسی
to short, to crop (as the hair), to cut short, to abridge
abbreviate, abridge, clip, curtail, cut, dwarf, poll, prune, shorten
فارسی به عربی
اختصاری , حوض السفن , قصر , قلل , لخص , لفترة قصیرة , ملخص
مترادف و متضاد
خرد ساختن، کوتاه کردن، مختصر نمودن
مختصر کردن، کوتاه کردن
مختصر کردن، کوتاه کردن، خلاصه کردن
مختصر کردن، کوتاه کردن، خلاصه کردن، اگاهی دادن
کاستن، مختصر کردن، کوتاه کردن
کوتاه کردن، بریدن، بی سر کردن، ناقص کردن، شاخه زدن
کوتاه کردن، بریدن، جاخالی کردن
کوتاه کردن، تنظیم کردن، به صورت فرمول دراوردن، فرمول بندی کردن، بشکل قاعده دراوردن یا ادا کردن
کوتاه کردن، پاییدن، جاسوسی کردن
کوتاه کردن، چیدن، احاطه کردن، محکم گرفتن، بغل گرفتن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - کم کردن طول یا ارتفاع چیزی . ۲ - کاستن . ۳ - قطع کردن .
لغت نامه دهخدا
کوتاه کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. ( فرهنگ فارسی معین ). قصر. تقصیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج.
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
مرد بقال از ندامت آه کرد.
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
سوی خان ز کین راه کوتاه کن.
که از رنجها دست کوتاه کرد.
کوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام.
دست از اقطاع من کوتاه کن.
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه.
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه.
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب.
سوی او و این رنج کوتاه کن.
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج.
فردوسی.
|| کاستن. || قطع کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
فردوسی.
روزک چندی سخن کوتاه کردمرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی.
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. ( گلستان ).- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
از این رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان ز کین راه کوتاه کن.
فردوسی.
دگر آفرین بر شهنشاه کردکه از رنجها دست کوتاه کرد.
فردوسی.
دست از جهان سفله به فرمان کردگارکوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام.
ناصرخسرو.
توبگوی او را که عزم راه کن دست از اقطاع من کوتاه کن.
عطار( منطق الطیر ).
بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی ( گلستان ).
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی ؛ او را از تصرف و عمل درآن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن : میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه.
منوچهری.
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. ( تاریخ بیهقی ). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. ( تاریخ بیهقی ).خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه.
سعدی.
|| به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن : به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب.
فردوسی.
رسان تا به من یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن.
فردوسی.
به جوی آنگهی آب را راه کردبه فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی.
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن : کوتاه کن ؛ بس کن. بیش مگوی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).کوتاه کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کم کردن طول یا ارتفاع چیزی . (فرهنگ فارسی معین ). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج .
|| کاستن . || قطع کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان ).
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن . نپرداختن بدان . دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
از این رزم و کین دست کوتاه کن
سوی خان ز کین راه کوتاه کن .
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که از رنجها دست کوتاه کرد.
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام .
توبگوی او را که عزم راه کن
دست از اقطاع من کوتاه کن .
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی ؛ او را از تصرف و عمل درآن منع کردن . او را از پرداختن بدان بازداشتن :
میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه .
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ).
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه .
|| به پایان رسانیدن . تمام کردن . خاتمه دادن :
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب .
رسان تا به من یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن .
به جوی آنگهی آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن : کوتاه کن ؛ بس کن . بیش مگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتاه کردن سخن یا حدیث ؛ موجز کردن . مختصر کردن : جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ).
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج .
فردوسی .
|| کاستن . || قطع کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بپیچید سهراب و پس آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
فردوسی .
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی .
دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان ).
- کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری ؛ از عمل و تصرف در آن خودداری کردن . نپرداختن بدان . دست برداشتن از آن :
که مار اول ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی .
از این رزم و کین دست کوتاه کن
سوی خان ز کین راه کوتاه کن .
فردوسی .
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که از رنجها دست کوتاه کرد.
فردوسی .
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن ، دراز چه افکنده ای زمام .
ناصرخسرو.
توبگوی او را که عزم راه کن
دست از اقطاع من کوتاه کن .
عطار(منطق الطیر).
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ .
سعدی (گلستان ).
- کوتاه کردن دست کسی را از چیزی ؛ او را از تصرف و عمل درآن منع کردن . او را از پرداختن بدان بازداشتن :
میرموسی کف ، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه .
منوچهری .
فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی ). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ).
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه .
سعدی .
|| به پایان رسانیدن . تمام کردن . خاتمه دادن :
به بگماز کوتاه کردند شب
به یاد سپهبد گشادند لب .
فردوسی .
رسان تا به من یا مرا راه کن
سوی او و این رنج کوتاه کن .
فردوسی .
به جوی آنگهی آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد.
فردوسی .
و رجوع به کوتاه شدن شود. || بس کردن از گفتن : کوتاه کن ؛ بس کن . بیش مگوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوتاه کردن سخن یا حدیث ؛ موجز کردن . مختصر کردن : جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ).
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
نظامی .
واژه نامه بختیاریکا
تَل بُر کِردِن
پیشنهاد کاربران
اختصار
کوتاه کردن:[اصطلاح خبرنگاری] مطالب روزنامه گاهی کم می شوند تا با وجود سایر خبرها در صفحه جا شوند.
کلمات دیگر: