مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
بسیجیدن
مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، ساماندادن، مهیا ساختن
آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
۱. آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، ساماندادن، مهیا ساختن
۲. آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( بسیجید بسیجد خواهد بسیجید ببسیج بسیجنده بسیجیده ) ۱- پوشیدن ساز جنگ . ۲- ساز سفر کردن . ۳- تدبیر کردن . ۴- سامان دادن . ۵- کاری را آراسته و مهیا و آماده کردن. ۶-انجام دادن . ۷- قصد کردن آهنگ کردن ازاده نمودن .
فرهنگ معین
(بَ دَ ) (مص م . ) ۱ - آماده شدن . ۲ - قصد کردن . ۳ - تدبیر کردن . ۴ - سامان دادن .
لغت نامه دهخدا
بسیجیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن. ( برهان ). کارسازی کردن و استعداد نمودن. ( برهان : بسیجد ) ( از ناظم الاطباء ). ساختن کاری باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( از آنندراج ). بسغدن. ( صحاح الفرس ). تهیه و کارسازی کردن. ( فرهنگ نظام ). آراستن. ( مؤید الفضلاء ). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود :
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
بباید بسیچید و آراستن.
همی رفت خواهد به کین خواستن.
سر از رای تدبیر پیچد همی.
همه دانش و داد دادن بسیچ.
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.
شتاب آوریدن بجای درنگ.
بسیجیدن آیین آن روزگار.
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
پذیره شدن رزم و پیکار را.
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.
بسی چربی آوردبا او بکار.
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن.
دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن.
دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی ( از سروری ).
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریاربسیجیدن آیین آن روزگار.
فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچیدجز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری.
بباید بسیچید این کار راپذیره شدن رزم و پیکار را.
لبیبی ( از سروری و فرهنگ نظام ).
امیر ماتم داشتن بسیجید. ( تاریخ بیهقی ). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند.( تاریخ بیهقی ).کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
به زنهاریان رنج منمای هیچ بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ببسیج مر آن معدن بقاراکاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد [ شتر به ] . ( کلیله و دمنه ). مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.
سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریاربسی چربی آوردبا او بکار.
نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ بسیجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بسیچیدن . پسیچیدن . کارها را آراسته و مهیاو آماده کردن . (برهان ). کارسازی کردن و استعداد نمودن . (برهان : بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی ) (از آنندراج ). بسغدن . (صحاح الفرس ). تهیه و کارسازی کردن . (فرهنگ نظام ). آراستن . (مؤید الفضلاء). تدارک کردن . حاضر کردن . آمادن . خود را حاضر نمودن . بیاسغدن . آسغدن . از پیش حاضر کردن . تهیه دیدن . و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود :
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن .
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن .
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی .
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ .
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ .
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ .
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
بباید بسیچید این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی ). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند.(تاریخ بیهقی ).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج .
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ .
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ .
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست .
جنگ را می بسیجد [ شتر به ] . (کلیله و دمنه ).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ .
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آوردبا او بکار.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ .
|| قصد و آهنگ و اراده نمودن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن . (آنندراج ). آهنگ و قصد. (شرفنامه ٔمنیری ). قصد نمودن . (فرهنگ نظام ). قصد و آهنگ کردن .(مؤید الفضلاء). اراده کردن . (غیاث ). ساز کاری کردن . (سروری ). || ساز سفر نمودن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ساز راه و سفر تدارک دیدن . مجهز شدن برای سفر :
ابر شاه کرد آفرین و برفت [ رستم ]
ره سیستان را بسیچید تفت .
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه .
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
- بسیجیدن ساز ره یا راه ، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن ؛ برای سفر مهیا شدن . ساز سفر فراهم کردن . اعداد :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ .
چون بره باشم ، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه .
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ .
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام .
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
|| به مجاز، تدبیر کردن . (ناظم الاطباء). اندیشیدن . اراده کردن . (غیاث ) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ .
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ .
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری .
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی ).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی .
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت . (جهانگشای جوینی ). || سامان کردن . (برهان ) (آنندراج ). سامان دادن . || پوشیدن ساز جنگ . || انجام دادن . (ناظم الاطباء).
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
دقیقی .
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن .
دقیقی .
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن .
دقیقی .
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی .
دقیقی (از سروری ).
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ .
فردوسی .
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ .
فردوسی .
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ .
فردوسی .
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.
فردوسی .
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.
عنصری .
بباید بسیچید این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام ).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی ). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند.(تاریخ بیهقی ).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج .
اسدی (گرشاسب نامه ).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست .
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد [ شتر به ] . (کلیله و دمنه ).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ .
سنایی .
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آوردبا او بکار.
نظامی .
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ .
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
|| قصد و آهنگ و اراده نمودن . (از برهان ) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن . (آنندراج ). آهنگ و قصد. (شرفنامه ٔمنیری ). قصد نمودن . (فرهنگ نظام ). قصد و آهنگ کردن .(مؤید الفضلاء). اراده کردن . (غیاث ). ساز کاری کردن . (سروری ). || ساز سفر نمودن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ساز راه و سفر تدارک دیدن . مجهز شدن برای سفر :
ابر شاه کرد آفرین و برفت [ رستم ]
ره سیستان را بسیچید تفت .
فردوسی .
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه .
فردوسی .
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی .
- بسیجیدن ساز ره یا راه ، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن ؛ برای سفر مهیا شدن . ساز سفر فراهم کردن . اعداد :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ .
رودکی .
چون بره باشم ، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه .
فرخی .
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی .
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام .
نظامی .
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی .
|| به مجاز، تدبیر کردن . (ناظم الاطباء). اندیشیدن . اراده کردن . (غیاث ) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
فردوسی .
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ .
فردوسی .
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ .
فردوسی .
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری .
منوچهری .
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی ).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی .
سوزنی .
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت . (جهانگشای جوینی ). || سامان کردن . (برهان ) (آنندراج ). سامان دادن . || پوشیدن ساز جنگ . || انجام دادن . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. آماده کردن، مهیا ساختن، سامان دادن.
۲. آماده کردن سازوسامان سفر.
۳. آهنگ کردن.
۲. آماده کردن سازوسامان سفر.
۳. آهنگ کردن.
کلمات دیگر: