دشتی عریض دشتی فراخ
پهن دشت
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پهن دشت. [ پ َ دَ ] ( اِ مرکب ) دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع :
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شدشش و آسمان گشت هشت.
ز پیکار شد خیره در پهن دشت.
که رستم پدید آمد از پهن دشت.
از ایشان نبد جای بر پهن دشت.
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
که یکتن مبادا درین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند اینهمه رایگان.
نشسته ست هومان در این پهن دشت.
بدیدند هر سو که لشکر گذشت.
کزینسان سپاهی برو برگذشت.
تو تنها بمانی درین پهن دشت.
که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت.
که لشکر فراوان برو برگذشت.
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
که گفتی برو بر نشاید گذشت.
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت.
کشیدندلشکر بر آن پهن دشت.
در آن حال منکر برو برگذشت.
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شدشش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت.
فردوسی.
همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت.
فردوسی.
نبیره پسر بود [گودرز را] هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت.
فردوسی.
همی بود [کیخسرو] بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند اینهمه رایگان.
فردوسی.
بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت.
فردوسی.
چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت.
فردوسی.
ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت.
فردوسی.
دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت.
فردوسی.
تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت.
فردوسی.
همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت.
فردوسی.
دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت.
فردوسی.
چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.
فردوسی.
همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت.
سعدی.
کلمات دیگر: