کلمه جو
صفحه اصلی

میلان کوندرا

دانشنامه عمومی

میلان کوندرا (به چکی: Milan Kundera) (زاده ۱ آوریل، ۱۹۲۹ در برنو، چکسلواکی) نویسنده اهل چک است که از سال ۱۹۷۵ به فرانسه تبعید شد و در سال ۱۹۸۱ به تابعیت فرانسه درآمد. او خود را نویسنده ای فرانسوی می داند و پس از نوشتن جاودانگی به زبان چک در دهه ۹۰ کوشش و دقت می کند که واسطه مترجم را حذف کند و مستقیماً به فرانسه بنویسد. یکی از بهترین آثار کوندرا سَبُکیِ تحمل ناپذیر هستی است. قبل از انقلاب مخملی ۱۹۸۹، حکومت کمونیستی کتاب های وی را در چک ممنوع کرده بود. او کمتر با رسانه ها گفتگو می کند. میلان کوندرا تاکنون چندین بار نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات بوده است.
عشق های خنده دار (۱۹۶۹) - ترجمهٔ فروغ پوریاوری - انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
دون ژوان - ترجمهٔ آیسل برزگر - نشر سروینه
خانوادهٔ او متعلق به طبقهٔ اجتماعی متوسط و دارای سطح فرهنگی بالایی بودند. پدرش، لودویک کوندرا، نوازنده پیانو و شاگرد لئوش یاناچک بود و بین سال های ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۱ ریاست آکادمی موسیقی برنو را برعهده داشت. علاقه کوندرا به موسیقی در بسیاری از آثار او به ویژه رمان شوخی پیداست. میلان شعرگویی را از ۱۴ سالگی آغاز کرد و در ۱۷ سالگی پس از شکست آلمان به حزب کمونیست پیوست. به سال ۱۹۴۸ تحصیل خود را در رشتهٔ ادبیات و زیبایی شناسی در دانشگاه چارلز در شهر پراگ شروع کرد، ولی خیلی زود خود را به دانشکده فیلم منتقل کرد. در سال ۱۹۵۰ برای نخستین بار از حزب اخراج شد و تا سال ۱۹۵۶ اجازهٔ ورود مجدد به حزب را پیدا نکرد. نخستین مجموعه شعر او با نام «انسان؛ بوستان پهناور» (یا انسان؛ بوستانی عظیم) که خوش بینی موجود و ادبیات دولتی را مورد انتقاد قرار می داد در ۱۹۵۳ چاپ شد. در ۱۹۵۵ شعر بلندش «ماه می گذشته» و بلافاصله بعد از آن دومین و آخرین مجموعه شعر او با نام «تک گویی» که در آن رفتارها و کردارهای انسانی و روابط عاشقانه بی پرده بازنمایی می شدند در ۱۹۵۷ منتشر شدند.
او در سال ۱۹۶۰ گزیده اشعار گیوم آپولینر و تحلیلی از آن ها را چاپ کرد و در همین سال آموزش ادبیات در دانشکده سینما به عهده او گذاشته شد. نخستین نمایشنامهٔ او با نام مالکان کلیدها که به دوران ترس و خشونت هنگام استیلای آلمان می پرداخت یک سال بعد به چاپ رسید.
کوندرا در سال های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان با عنوان عشق های خنده دار می نویسد که در آن ها به رابطه فرد با اجتماع توجه شده و مضمون بسیاری از رمان های آینده اش طرح می شوند.

نقل قول ها

میلان کوندرا (زاده ۱ آوریل، ۱۹۲۹) نویسندهٔ چک - فرانسه.
• «زندگی فقط یک بار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم زیرا ما در هر موضوعی فقط می توانیم یک بار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه باره چهارباره به ما عطا نمی شود که این را برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های مختلف خود را مقایسه کنیم.»• «عشق به یک امپراتوری شبیه است، اگر اندیشه ای که بر اساس آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.»• «هیچ چیز از احساس همدردی سخت تر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، می کشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.»• «ترزا بخوبی می داند که لحظهٔ پدیدار شدن عشق به چنین صحنه ای شباهت دارد: زن در برابر صدایی که روح هراسانش را بسوی خود می خواند، سرسختی نمی کند. مرد در برابر زنی که روحش متوجه صدای اوست، از مقاومت بازمی ایستد.»• «وقتی فردی قوی آن قدر ضعیف می شود که به فرد ضعیف بی حرمتی می کند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.»• «من یک خداناباور بار آمدم، و از این امر خرسند نیز بودم، تا آن روزی که در سیاه ترین سال های کمونیستم، دیدم که مسیحیان آزار می بینند. در یک لحظه، الحادِ تحریک آمیز و تعصب آلودِ نوجوانی ام همچون حماقتی کودکانه، ناپدید شد. دوستانِ مؤمن ام را درک کردم، و در تأثیر همبستگی و احساس، گاه همراه آنان به عشای ربانی می رفتم. امّا هرگز متقاعد نشدم که خدا به مفهومِ وجودی که تقدیر ما را رقم می زند در کار هست. در هرصورت، دربارة او چه می توانستم بدانم؟ آیا دوستانِ مؤمن ام یقین داشتند که یقین دارند؟ با این احساس غریب و شادی آمیز در کلیسا نشسته بودم که بی ایمانیِ من و ایمانِ آنان، به وجهی شگفت به هم نزدیک اند.»• «زندگی اما این گونه می گذرد: انسان تصور می کند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.»• «زندگی هر آدم جنبه های مختلفی دارد. گذشته هر یک از ما به همان آسانی که ممکن است به زندگی سیاستمداری محبوب تبدیل شود، به زندگی یک جنایتکار هم تبدیل شدنی است.»• «خوش بینی تریاک توده هاست! جو سالم بوی گند حماقت می دهد! درود بر تروتسکی!»• «این دشمنان نیستند که انسان را به تنهایی و انزوا محکوم می کنند بلکه دوستانند.»• «گاهی سرنوشت انسان ها قبل از مرگ شان به پایان می رسد.»• «زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی تبعید یا مرگ روانه کنند آسان نیست، صمیمی شدن با آنها آسان نیست، عشق ورزیدن به آنها آسان نیست.»• «و بعد از این همه سال دوباره در وطن بودم. در میدان اصلی که در دوران کودکی، پسر بچگی و جوانی به دفعات بی شمار از آن عبور کرده بودم. ایستاده بودم و هیچ احساسی نداشتم. به تنها چیزی که می توانستم فکر کنم این بود که آن فضای مسطح، با برج مخروطی تالار شهرداری آن (مانند سربازی با کلاه خود قدیمی) که بر فراز بام ها قد برافراشته بود، به محوطه عظیم میدان سان می مانست.»• «اگر بشر بهشت آینده را از دست بدهد، باز همچنان مالک بهشت گذشته، بهشت گمشده است.»• «وقتی آدم درخشانی می کوشد زنی را اغوا کند این زن احساس می کند که در مسابقه ای شرکت کرده است. ناگزیر می شود که او هم بدرخشد. بدون مقاومت تسلیم نشود. حال آن که بی معنایی او را می رهاند. از قید احتیاط ها آزاد می کند. توقع هیچ گونه حضور ذهنی از او ندارد. او را بی هم و غم و بنابرین آسان تر قابل دسترسی می کند.»• «هنگام رفتن به سوی مرگ انسان دیگر غم چیزی را که در جاده گذاشته است ندارد.»• «از دست خودم عصبانی ام. چرا از هر موقعیتی استفاده می کنم که خودم را مقصر بیابم؟»• «حقوقی که کسی می تواند داشته باشد فقط به چیزهای پوچی مربوط می شوند که هیچ دلیلی وجود ندارد که بر سرشان جنگید یا درباره شان اعلامیه های مشهور را نوشت.»• «بی معنایی جوهر زندگی است. همه جا و همیشه با ماست.»• «... نسبت به گذشته، این روزها «بی معنایی» را زیر نور شدیدتر و روشن کننده تر می بینم. بی معنایی دوست من جوهر زندگی است همیشه و همه جا با ماست… نفس بکشید… این بی معنایی را که ما را دربر گرفته، نفس بکشید که همانا کلید دانایی است کلید شادی بی پایان…»• «کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می کند: کتاب هایی که می خوانید، و انسان هایی که ملاقات می کنید.»• «برای عاشق شدن، نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت! برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت!»• «کلمات عادی برای این ساخته شده اند که به محض اینکه بر زبان آیند، از بین بروند، و بجز خدمت کردن در همان لحظهٔ برقراری ارتباط، هدف دیگری ندارند؛ تابع اشیا و چیزها هستند و فقط به آنها نام می بخشند؛ اما اینجا می بینیم که این کلمات، به خودی خود، چیزی شده بودند و تابع هیچ چیز نبودند؛ برای یک گفتگوی فوری و یک انهدام سریع به وجود نیامده بودند؛ بلکه دوام و بقا داشتند.»• «اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازهٔ اینکه آدم ها آزادی شان را فراموش کرده اند بد نیست.»• «زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمدارن، راننده های تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت می کند که هر فردی، بدون استثنا در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع باشد کاملاً حق دارد که با فریاد، همه ما نویسنده ایم !، به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هر کسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدید خواهد شد دچار تشویش می شود، و می خواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژه ها تبدیل کند.»• «زن ها در پی مردان خوش قیافه نیستند، دنبال مردهایی هستند که زنان زیبا دارند.»• «هر بار که خطری انسان را از خویشتن خویش و از هویت متعالیش دور می کند، هنر رمان «همواره و وفادارانه» به یاری او می شتابد.»• «دون کیشوت رهسپار دنیایی شد که در برابرش به گستردگی نمایان بود. او می توانست آزادانه به آنجا وارد شود و هر وقت که بخواهد به خانه بازگردد.»• «من پافشاری هرمان بروخ را در بیان این مطلب درک می کنم و می پذیرم که: یگانه علت وجودی رمان کشف آن چیزی است که فقط رمان کشف تواند کرد.»• «رؤیاها دوره های متفاوت زندگی آدم را یکسان، و همه حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، می نمایند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان می برند.»• «اگر در معرض کین و نفرت قرارگیری، اگر متهم گردی و طعمه دیگران شوی، از کسانی که تو را می شناسند، می توانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت می شوند، برخی دیگر محتاطانه وانمود می کنند که هیچ نمی دانند، هیچ نمی شنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم که رازدار و آداب دانند، دوستان تو هستند، دوستان به معنی مدرن کلمه.»• «انسان، برای آنکه حافظه ش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت من آدمی نامیده می شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهأ درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. آنان آینه ما هستند، حافظه ما هستند، از آنان هیچ چیز خواسته نمی شود، مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن بیبینیم.»• «اگر مردی به زنی نامه می نویسد برای آن است که زمینه را فراهم سازد تا بتواند، بعدها، به او نزدیک شود و مفتونش گرداند؛ و اگر زن نامه ها را محرمانه نگاه می دارد برای آن است که راز داری امروزش ماجرای فردا را امکان پذیر سازد؛ و اگر، علاوه بر این، نامه ها را هم نگاه می دارد برای آن است که آمادگی دارد تا به این ماجرای آینده همچون ماجرایی عاشقانه بنگرد.»• «گوهر هر عشقی یک کودک است و هیچ فرق نمی کند که هرگز نطفه ای بسته یا متولد شود. در علم جبر عشق، کودک عبارتست از نماد حاصل جمع سحرانگیز دو موجود. حتی اگر مردی عاشق زنی بشود، بی آنکه هرگز به او دست زده باشد، مرد باید این امکان را در نظر داشته باشد که سیزده سال پس از آخرین دیدار عاشق و معشوق، عشقش به ثمر نشیند و پا به جهان بگذارد.»• «بی نهایت جای خوشوقتی است که تا به حال جنگ ها را فقط مردها اداره کرده اند. اگر زن ها می جنگیدند چنان در بی رحمی پایدار بودند که روی سیاره ما حتی یک موجود بشر باقی نمی ماند.»• «من مردی بسیار حساس هستم. اما حساسیتم را برای مواقع مناسب نگه می دارم. برای آن هایی که زیادی حساسیت به خرج می دهند، به هنگام نیاز چیزی باقی نمی ماند.»• «مردها به سرعت عاشق می شوند و به همان سرعت هم آدم را ترک می کنند.»• «در روی زمین هیچ چیز قطعی نیست، و معنای چیزها، با وزیدن بادی، تغییر می کند؛ و باد دائماً می وزد، چه بدانید و چه ندانید.»• «آن کسی که سرگذشت هایمان را نوشته قاعدتاً باید شاعری بسیار بد، بدترین شاعران، پادشاه و امپراتور شاعران بد بوده باشد!»• «سال ۱۹۷۱ است، و میرک می گوید که مقاومت انسان در برابر قدرت، مقاومت حافظه است در برابر فراموشی.»• «در زبان سیاسی آن زمان کلمه «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی به کار می رفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیست ها به همه کمونیست هایی که به دار کشیده می شدند الصاق می شد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم به زمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند؛ بنابراین، کیفر مناسب شان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.»• «کشتار خونین بنگلادش، به سرعت، خاطره هجوم روسیه به چکسلواکی را فرو پوشاند، قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند، حمام خون کامبوج خاطره سینا را فرو شست، و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.»• «ما هرگز نمی دانیم که چه می خواهیم، زیرا از آنجا که فقط یک بار زنده ایم، این زندگی را نه می توانیم با زندگی های پیشین مقایسه و نه با زندگی های آینده تکمیل کنیم.»• «استعاره ها خطرناکند. نباید با استعاره ها شوخی کرد. هر استعاره ای می تواند آبستن عشق باشد.»• «آنکه آرزو دارد محل زندگی خود را ترک گوید آدم غمگینی است.»• «ما همه فوراً این فک را که عشق زندگی ما شاید چیزی سبک و بی وزن باشد رد می کنیم، این عشق را محتوم می انگاریم، فکر می کنیم بدون این عشق زندگی ما طور دیگری می شد.»• «بزرگترین بدبختی برای یک مرد، یک ازدواج موفق است! چون دیگر هیچ وقت به طلاق نمی اندیشد.»• «وقتی مردی احساس خرسندی و قناعت می کند، فرصت هایی را که خود به خود پیش می آیند، نادیده می گیرد، زیرا فکر می کند نیاز به چیز دیگری ندارد.»• «یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق ورزند بدون اینکه شایستگی اش را داشته باشی. اگر زنی به من بگوید عاشق توأم چون روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه می خری و ظرف ها را هم خوب می شویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد. چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانهٔ توأم، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی…»• «زندگی پشت سرمان این عادت بد را دارد که اغلب از سایه بیرون می آید، به ما شکوه می کند، ما را به دادگاه می کشد.»• «وحش خالی است، فاقد هر احساسی، مانند روح هنرپیشه ای که متنی را می خواند، بی آن که به آن فکر کند.»• «تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می کند و آینده را می بلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان می ترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را می کشید، از کندی زمان متنفر می شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی می کند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته».»• «یاکوب می دانست که همه انسان ها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان می شود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل.»• «این جا مردم قدر صبح را نمی دانند، با بیدار باش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع می کند به طرز خشنی از خواب برمی خیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم می سپارند، می توانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین می کند.»• «موقعی که روزی تاریخ رمان به انتها برسد، سرنوشت رمان های بزرگی که بر جای خواهد ماند چه خواهد بود؟ برخی از این رمان ها قابل تعریف کردن و تبدیل به شکل های دیگر نیستند. این رمان ها همان گونه که هستند یا به حیات خود ادامه می دهند و یا از بین می روند. بعضی هم قابل تعریف کردنند (مثل آناکارنینا، ابله) و به همین دلیل هم می شود آن ها را به آثار سینمایی و نمایشی تبدیل کرد. اما این نامیرایی توهمی بیش نیست! چون برای اینکه بتوان از رمان نمایش ساخت باید اول ترکیبش را شکست؛ باید شکلش را از بین برد. اما اگر اثر هنری را از شکلش جدا کنیم چه چیزی از آن باقی خواهد ماند؟ می خواهیم با تبدیل رمان به باقی انواع، سینمایی، نمایشی حیاتش را استمرار بخشیم، اما تنها کاری که می کنیم این است که مقبره ای می سازیم که بر سنگ نوشته اش نام کسی حک شده است که دیگر درون آن نیست.»• «روزمرگی نه تنها واجد کسالت است و بیهودگی، تکرار و از دست رفتن تعالی را شامل می شود، بلکه دارای زیبایی نیز هست مثلاً جادوی پس زمینه های کوچکی که هرکس در زندگی شخصی خود می شناسد: موسیقی مبهم که از آپارتمان بغلی به گوش می رسد، باد که پنجره را می لرزاند، صدای یکنواخت استادی که آن دانشجو با غم عشقی که در سینه دارد بی توجه به مفهوم گفته ها می شنود.»• «دربارهٔ پدرم که نوازنده بود حکایتی نقل می کنند. در جایی همراه دوستان بود که از رادیو نت های آغازین یک سمفونی به گوش رسید. دوستان پدرم که همگی نوازنده و یا اهل موسیقی بودند، فوراً سمفونی نهم بتهون را شناختند. اما از پدرم پرسیدند:"این موسیقی چیست؟" و او پس از تفکری طولانی پاسخ داد: "شبیه به آثار بتهون است." همگی خنده ها را فروخوردند زیرا پدرم سمفونی نهم را نشناخته بود! " مطمئنی؟ -پدرم گفت بله از کارهای دوره آخر او است-از کجا تشخیص می دهی که مربوط به دوره آخر او است؟" در اینجا پدرم توجه آنها را به پیوند هارمونیک خاصی جلب کرد که بتهون در جوانی هرگز نمی توانست به کارگیرد.»• «در بهشت، زشتی و زیبایی فرقی ندارد. به این معنی که به نظر آنها تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زیبا بود، نه زشت، فقط خوشایند و دلپذیر بود.»• «آدم همیشه باید طرفدار عدالت باشد.»• «هوش و نیروی جسمانی گاهی می توانند به خوبی مکمل هم باشند.»• «ماجرای بزرگ ملت ها نمی توانند باعث فراموش شدن ماجراهای کوچک دل ها بشود.»• «مادر فقط مادر نیست، زن هم هست.»• «نقش یک نقاش این نیست که هر چه را می بیند عیناً نقاشی کند، بلکه باید با خطوط خودش خلق کند.»• «اول دنیارا همان طور که هست بشناسیم و بعد آن را آنطور که می خواهیم تغییر بدهیم.»• «وقتی زنی بطور کامل با بدنش زندگی نکند، آن بدن برایش به صورت دشمن در می آید.»• «هنر بجز عقل منابع دیگری هم دارد.»• «آیا جنگ سرو صورت آدم ها را نگرفته است؟»• «عشق یا دیوانگی است یا دیگر عشق نیست.»• «چیزی که در خواب ها قشنگ تر است، برخورد غیر احتمال• «اشخاص و اشیایی است که در زندگی عادی اتفاق نمی افتد.»• «اگر ما نمی توانیم دنیا را تغییر بدهیم حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم وآزادانه زندگی کنیم.»• «نفرت کاملاً با غم فرق می کند.»• «دربچه همیشه یک چیزی از آنچه مادرش در دوران حاملگی فکرکرده باقی می ماند و این خرافات نیست.»• «در خانه هایی که شعا به دنیا آمده اند، زنها حکومت می کنند.»• «عشق مطلق فقط ساخته و پرداخته شاعر نیست بلکه وجود دارد و زندگی را شایسته زندگی کردن می کند.»• «گذشته لباسی از تافته های هزار رنگ پوشیده است.»• «زیبایی، آخرین پیروزی انسانی است که دیگر امیدی ندارد.»• «نوشتن برای شاعر به معنای از بین بردن دیوار نازکی است که در پس آن چیزی تغییرناپذیر («شعر») در تاریکی پنهان است.»• «کارمند، بخش کوچکی از کار عظیم اداری را که از فهم هدف و افق آن به دور است، انجام می دهد؛ این جهانی است که حرکات در آن مکانیکی می شوند و اشخاص معنای آنچه را که انجام می دهند، نمی دانند.»• «در جهان دیوان سالارانهٔ کارمند، اثری از ابتکار، نوآوری و آزادی عمل در میان نیست، تنها چیزی که وجود دارد دستورها و مقررات است و این همانا دنیای فرمانبرداری است.»• «هرکس، اعم از سیاستمدار، فیلسوف و دربان، به درستی سخن خود باور دارد.»• «هستی، آنچه روی داده است نیست؛ هستی، عرصهٔ امکانات بشری است؛ هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان بتواند واقعیت بخشد.»• «انسان و جهان همچون حلزون و صدف اش به یکدیگر پیوسته اند: جهان و انسان تفکیک ناپذیرند، جهان گسترهٔ انسان است و بتدریج که جهان تغییر می کند، هستی نیز تغییر می یابد.»• «هرگز نمی توان عملی را که یک بار از دست ما خارج شده است، دوباره در دست گرفت.»• «تاریخ نگار، تاریخ جامعه را می نویسد نه تاریخ انسان را.»• «آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویش سرمست می کند، می خواهد هر چه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین پایین تر برود.»• «در سلسله مراتب هنرها، این موسیقی است که جای نخست را می گیرد.»• «سرنوشت همچون گلولهٔ آهنینی است که بر مچ پای ما بسته شده باشد.»• «مهربانی به معنای ایجاد فضایی مصنوعی است که در آن با دیگری، باید همچون کودک رفتار شود.»• «هر لحظه ای نمایانگر جهانی کوچک است که ناگزیر در لحظهٔ بعدی فراموش می شود.»• «با عمل است که انسان از دنیای تکراری روزانه - جایی که همه شبیه یکدیگرند - بیرون می آید، با عمل است که انسان خود را از دیگران متمایز می کند و فرد می شود.»• «آینده همیشه نیرومندتر از اکنون است. در حقیقت، این آینده است که دربارهٔ ما به داوری خواهد نشست و بی شک بدون هیچ گونه شایستگی.»• «لطافت در لحظه ای متولد می شود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شده ایم و با دلهره متوجه آن مزایای از کودکی می شویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمدیم.»• «لطافت ترسی است که در سن عقل به ما القا می شود.»• «لطافت اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد.»• «لطافت از عاقبت عشق جسمانی نیز هست، کوششی است برای نجات عشق و از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبارآمیز و سنگین شده برای نگریستن به زن مثابه به یک کودک.»• «به کمک هنر مدرن است که تاریخ واقعی هنر آغاز می شود.»• «فقط هنر مدرن است که به مبارزه برای دنیایی جدید کمک کند.»• «انقلاب دوره کوتاهی است که در آن باید برای تسریع در ظهور جامعه بدون خشونت به خشونت متوسل شد.»• «حاکمیت پولدارها احمقانه است.»


کلمات دیگر: